ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

و جهان همان فیلم کمدی تکراری، مسکوت از برای دفاع ز یک کافر

کجا روم، به که گویم، با که حرف زنم، از چه برایش بگویم و از کجا به کجا با او برسم تا بفهمد و بفهماند و خود نیز بیاموزم و بدانم چه شد و چه کردند و چه روی داد هر آنچه را که نمی بایست روی میداد.

و جهان همان فیلم کمدی تکراری، مسکوت از برای دفاع ز یک کافر؛ آری من یک عدد کافر بی دین هستم که اعتقادات شخصی مذهبیم را باورهای سیاسیم می سنجند!

کسی که ناخواسته سوار بر بالین باد بی آنکه بداند و بخواهد و بفهمد و انتخاب کند در بستری چشم گشود که هر وجب از خاک آن اگر خار و خاک نبود سنگ بود و خونی که بر آن خشک شده بود. سنگهای که با خون آبیاری شده و بزرگ شده بودند و بوی خاک پس از بارش خون و صبحی با طلوع سرخ که هر بار با دیدن نور ماه خاکستری، که از پشت شهر سر بیرون می ­آورد به اتمام می رسید همه آن جهانی بود که من در آن چشم گشودم چرا که من یک عدد کافر بی دین بودم که اعتقادات سیاسیم را باورهای شخصی مذهبیم می سنجد.

و آری اکنون که هر دوی قاتل و مقتول در زیر این خاک تشنه به خون آرامیده اند؛ هستند هنوز چشمانی که تر و دل های که خون اند اما نه از داغ دل جنایات و مکافات چشیده، بلکه از فراموش شدن تاریخی که هر برگ آن را با خون خود نوشته ایم توسط جوان های که حال همانی هستند که روزی آنان بودند.

 بیا این یک روز را راجب به چیزهای که دوست داریم و به آن نرسیدم سخن نگویم؛ بلکه از چیزهای که بودیم و از ما گرفتن حرف بزنیم چیزهای که همیشه از ما گرفته اند...

ساکو شجاعی

97/5/28


تحلیلی بر کتاب قلعه حیوانات اثر جورج اورول

در آخر میتوان گفت:  با خواندن هر سطر از این کتاب شما خود را نه تنها در یک قلعه حیوانات بلکه در قلعه های حیوانات بسیار متعددی خواهید دید و چه بسا پی ببرید در این پیاده روی بزرگ و بی انتها شما در چه نقشی هستد؟ الاغ؟ اسب؟ گوسفند و یا چه؟ گرچه خوک هم باشید باز در جایی زندگی میکنید به نام قلعه حیوانات

... 


ادامه مطلب »

پارادوکس

این صدا، صدای آشنای دستگاهی است که در زمان پیری و هنگام مرگ سمفونی خود را بر تو خواهد خواند، قلبی که دیگر حاضر به کشیدن این همه حقارت و شریک جرم بودن در تولید بی حد و حصر تو در لجن نیست خود ارکستر این آهنگ خواهد بود.

...


ادامه مطلب »

باسێک لەسەر کتێبی بیرەوەریەکانی دوکتور هاشم شیرازی

هیچ نەتەوەیەک تەنیا بە خەبات و کارەکانی تەنیا ڕێبەرێکی سیاسی یان چەن تاقم, بە ئامانجە کانی ناگات و دەسکەوتی گەلێک لە تێکۆشانی بێ وچانی سەرجەم جەماوەری خۆی پێک دێ, تەنانەت ئەگەر هیچ هەماهەنگیەکیش لە بەینیان دا نەبێ, دەگەڵ وەی کە هیچ ڕێبەڕێکی گەوڕەش بە بێ تێکۆشانی ڕاستەقینەی ئەندامانی ژێر دەستی نە بە ئامانجەکانی دەگا و نە ڕێبەرێکی گەورە دەبێ. 

...


ادامه مطلب »

ژیلەمۆ

ژیله مو آتش زیر خاکستر

خسته سر بر بالین خاک چە بی تابانە در تقلای معشوق خود گریه و زاری می کند و در طلب عشق می سوزد و چون گردی در آسمان به پرواز در می آید.
#ژیله_مو ی که تا همین چندی پیش همچون اسیری در بند, خارهای احاطه شده اش را با پتک خشم و نفرت میسوزاند و فراتر از مرزهای اسارتش زبانه می کشید, اکنون پس از آزادی در طلب عشق, آرام و خموش در خود می سوزد و درفش خونین صلح سرخ را علم کرده است.
و این همان جاودانگی است.
زمانی که آتش خود اشک می ریزد و به فراموشی سپرده میشود و آزادی همچنان یک رویای دست نیافتنی باقی میماند.

ساکو شجاعی

فروردین 97


شهباز آن ناجی افسانە ای آریایی ها

گرچه در آخر گلی شدیم ولی خوش گذشت و مانند یک شناگر پس از نفس تازه کردن بر بالای شازند نفس را حبس کردیم و دوباره به داخل شهرهای آدم بزرگ ها شیرجه زدیم حال یا برمیگردیم بالا و نفس تازه میکنیم یا همان پایین خفه خواهیم شد.

...


ادامه مطلب »

دماوند کله قندی

چه زیباست که بهشت پایین دست قله ها مدیون جهنمی است که در بالا، طوفان برف و سرما به راه انداخته است. طبیعت به شیوه ای کاملا بیرحمانه اما زیبا در پارادوکسی بی انتها زشت و زیبا را در کنار هم چون پازلی هزار تکه به هم چسبانده و به راستی باید پرسید جهنم کجاست؟ و بهشت چیست؟

...


ادامه مطلب »

داستان افسانه ای کوردی شاماران

داستان شاماران حکایتی افسانه ای معمولا با دو حکایت متفاوت کوردی است که نقش و نگاره آن بیش از خود داستان برای مردمان کورد معنا دارد و آشناست...

 


ادامه مطلب »

چقدر دوست داشتم فامیلی ام چیز دیگری بود.

دست نویس, داستان کوتاه یا بخشی از زندگی نامه شخصی خوش ذوق و اهل قلم از ساکنین مهاباد شهری کورد نشین در جنوب استان آ.غ از آرزوها و خواسته های دوران جوانی اش...


ادامه مطلب »

مەستوورەی ئەردەڵان

#مەستوورەی_ئەردەڵان

تا چە ڕادەیەک هەوڵ ژنی#شاعیر #نووسەر #فەیلەسووف و #مێژوو ناس نەتەوەی کورد دەناسی؟


ادامه مطلب »

یاغی

می تپد و میزند و می درد و می برد و میرود تمام هستی ام را به مانند یک یاغی و در پس غروب خورشید نیز چه بی احساس دور می شود و سیل اشک هایم را با بازپسگیری چشمانش خشک می گرداند
و در آخر میمیرد و چروکیده بر بالین خاک تشنه به خون می آرامد روح نا آرام و سرکش به زنجیر بسته شده ام. اما مرگ طاقت نمی آورد و شروع می کند به کندن دستان به گناه آغشته شده خود و در آوردن چشمان ناپاک در کاسه و بریدن زبان به نادرست باز شده و قلب سیاهش و در انتها خود می تپد و میزند و می درد و می برد و میرود و من همچنان در آن همه خشم و اه و درد و ناله فقط نگاهش میکنم که، چه آرام می رود
دستانم می سوزند و شعله آتش از آنان رو به سوی آسمان شعله می کشد و پر میزند و رها میشود. پاهایم در خود گره زده شده اند زبانم بند آمده است و تنها داد و شیون و زاری می کند و با خود در جدال است. فریاد خواهم کشید چنان فریادی که همه چیز را بسوزاند ولی باز نمی توانم اسمت را به زبان بیاورم.
با چشمانی غبناک اما بدون دیده تو را در خود خواهم سوزاند و با آن خود نیز خواهم مرد و بار دیگر این بشر این موجود فانی این ساخته جدال ابلیس و الله باز خدا را به چالش می کشد و شیطان را هراسان.
چه کرده ایم و چه ساخته ایم و این دیگر چیست؟
بروی زمین مانند کرمی نحیف دست و پا میزنم و بروی عرش آسمانی در خاک میغلتم و تنهاعصبانی از هر آنچه هستم و بود و شد و کرد و کردم پاهای خدا را با دستان بریده شده ام می گیرم و با دهان بی زبان می گویم:
تمامش کن من دیگر بازی نمی کنم.
ولی او در جوابم میگوید که: خیلی وقت است بازی تمام شده

ساکو شجاعی 

96/10/14


بر بلندای توچال

به پنجره های کوچک خانه های اطراف جاده نظر میکنم. بعضی ها هنوز چراغ هایشان روشن است و بعضی دیگر نیز پرده ها ها را کنار زده و گویی مشغول صبانه اند. چشم که می چرخانم ماشین های کوچک و بزرگ اطرافم را میبینم که راننده گانشان تک سرنیشین و چند سرنشین چشم به جاده دوخته اند و فکر به امروز باخته اند. ...


ادامه مطلب »

جامعه به خواب رفته

حال همه ما خوب است... حال همه ما خوب است با همه ناجوانمردی و نامرادی ها
آری این خون است کە از تنمان می رود, ولی اینکە دیگر جای تعجب ندارد. چراکە تا حالا چە وقت بودە خون از تن بر نکنیم و همراه دوستان جفاکارمان روزگار کوته زندگی را با هم شب کنیم؟
دخترانمان بی پروا شب و روز را در پی یاری برای یاری سر می کنند و پسرانمان به دنبال کسی که تا هست باشد عمر را به درازای ریش هایشان کوتاه در زیر دیوارها سر می کنند. و در این میان بزرگ تر ها نیز یا به بازی آنان می پیوندند و یا با آنچه در سینه دارند گذر عمر را از ترس مرگ پاورچین پاورچین تا به هنگام مرگ را نظاره می کنند.
و اینگونه است که جامعه در خوابی آرام از ترس باز کردن چشمانش برای دیدن نور خورشید فروخفته است.
خوابی که با گذشتش تنها ترس از باز کردن چشم ها را برای دیدن خورشید بیشتر می کند.
آنه ا که می دانند خود را به ندانستن می نمایند و آنان که چیزی در چنته بازار مغز خود ندارند دهن به حرف و اشعارهای تلگرامی دیگران باز می کند. و شب در حمام وقتی لخت می شوند, می شوند همان چیزی که هستند. خود ارضایی و بستن چشم برای تجسم زیبایی که خود از خود محروم کرده اند.
گوسفندانی که کور کورانه به دنبال بزهایی رفته اند که از چوپان چیزی به جز یک زنگوله کوچک به ارث از نیاکان سر بریده شده اشان نرسیده است.
و براستی در این بین تنها الاغ است که می فهمد و خموش زیر بار چوپان به جرم سکوت از ترس گرگ آزادی را فدای اسارت کرده و اکنون دوراودور به دنبالشان می رود و هر چند وقت یک بار هم که زورش می آید عر...عری سر می دهد که با خنده و تمسخر چوپان و گاها چماق قطع می شود و براستی که جرم دانایان بیش از نادانان است.
گرچه هستند کسانی که سعی در بیدارکردن خفتگان دارند, اما خود خفته را چه کسی توان بیدار کردنش است؟
تنها در این بین خدا را می بینم که چگونه دست به دهان ناخن هایش را می جود و نیم نگاهی به در دارد تا که نکند حال که شرط را به ابلیس باخته وارد شود و فرشتگانش را علیه او بشوراند, ابلیسی که خود در زیر این تنبان بزرگ جامعه به خواب رفته خیلی وقت است که زنده به گور شده است.

ساکو شجاعی 95


یک سال بگذشت و جهان را همانگونه کە بود دیدم

یک سال بگذشت و جهان را همان گونه که بود دیدم، باز غرق در خون و تکرار یک حقیقت جاودانه که دنیا تا دنیاست قوی ضعیف را میخورد و تنها آنچه که در نظرها شاید تغییر یافته باشد. مرتفع شدن ساختمان هایی است که ریشه در خاک و بیگانه با طبیعت بی پرواتر از بشر رو به سوی یار قد می کشند و چه بسا که روزی خود مقبره و یا خنجری باشند بر قلوب آدمی.
و حال که باز خود را نقطها ی بر سر خط میبینم تنها میتوانم اذعان کنم از هر آنچه که شد و روی داد و من نوشتم تنها چنین یاد گرفتم چون پیشینیانم هرچه بیشتر میروم میدانم که هیچ نمیدانم. براستی که دنیا بی شباهت به یک پیاده روی بزرگ و بیانتها نیست. همیشه و هردم هر آنقدر تند بروی و از کس و کسانی پیشی بگیری، باز کسان دیگری در جلو رویت خواهند بود و افسون، همین که به مقصد رسیدی باز از آن قافله که جا گذاشته بودی به جای میمانی.
آری داستان من داستان آن پیر ملایی است که خدا را در جرزهای دیوار مسجدش میکاوید و حال آن که وقتی بدو گفته شد کات و سات مرگت نزیک است سری به کوچه و خیابان ها زده و تازه فهمید که خدا را باید در چشمان سرمست دختران و پسران زیبا روی و دستان دختر بچه ها و پسر بچه های آواره بدید و مرتکب گناه شد و توبه کرد چرا که این راه شناخت خدایی است که بندگانش محکوم اند به گناهی که اثبات کننده آدمیت بشر و خدایی خدا است و تازه زانو زده و با تمام اعتقاداتش بگرید و از هیچی برای هیچ دیگریی عذر خواهی کند.
و براستی کدام اندرز و سخنان و حرف و منطق ها هستند که در مواجه با چشمان خیره کننده و سرشار از هوس دختران پری روی و خوش سیما توان مقابله داشته باشند؟ تو به من بگو، می گویند خدا زیباست

بنظرت خدا میتواند یک زن باشد؟ من که نمیدانم و در این صبح دیر هم حالی برای کاوشش ندارم. تنها دوست دارم برای کمدم که تنها طرفدار خودکار به خطا رفته ام است بنویسم که براستی موجب تسکین است و آرامشی وصف ناشدنی.
بگذار حال این گونه بگویم و خودکار را بی هیچ طرحی در ذهن و قلبم به هوای خود رها کرده و من به دنبالش چون بادبادکی کوچک و شکننده به پرواز درآیم بلی چندی است که به هوای یار قلب زشور تنهایی و حسرت یک دل سیر نظاره آن چشمان عمیقش، در آرامشی بی تابانه بی تابی می کند و تنها آنچه که از دستان و قلب من بر می آید نوشتن و حسرت روزهای گذشته است.

می گویند: روزی پیرمردی در بیابانی گرم و سوزان چنان از تشنگی جان به لب رسید که فریاد برآورد و از خدا یاری خواست و آنقدر فوش داد و ناله کرد و به گوه خوردن افتاد تاکه خداوند بر او رحم آورد و لیوان آبی بهشتی را بر دستانش فرود آورد. پیرمرد از شدت خوش حالی بی آن که خود بداند لیوان را از آب تهی کرد و این شد که آن پیر دیر نه از زور تشنگی بلکه از داغ دل حسرت اشتباهش جان داد و ماران و عقربها را با خون سیراب گردانید. و اما از تمام آن آبی که ریخته بود جنگلی وسیع به وجود آورد، درخت ها چنان شتابان ریشه در خاک به آسمان درآمدند که پرندگان را یاری رسیدن به آن نبود. تن سبز جنگل جسم لخت بیابان را پوشانید و بر لبان سوزازن و ترک خورده آن، آبشارها را جاری ساخت. اما هنوز آن مکانی که پیرمرد در آن جان داده بود بیابان بود و گرم و خشک.

ساکو شجاعی پائیز 94


درە کوریل بە هوای لجور

بعد از آن همه عظمت که دیگر توان تابش را نداشتم سرم را پایین انداختم تا که شاید قلبم را آرام کنم اما مگر چگونه می شود به خاک نگاه کرد و از همه آن ذرات کوچک و نحیف به اوج نرسید؟ ...


ادامه مطلب »

باغ سیب

 

و چه عجب حس غریبی است وقتی پس از چیدن آخرین سیب، درخت آسوده و گویی فراغ بال شود. حس سبکی خود را به تو هم می دهد و آخرین سیب های بجا مانده نیز...


ادامه مطلب »

لطفا عوضی باشید!

آنچه درون مایه تمام پیامبران و انقلاب ها بود تنها یادآوریی چیزکی ساده ای بود که من و تورا به ما تبدیل گرداند آری عزیزم چرا باید نماز بخوانی مگر برای دور شدن از تمام تنبلی های خودت برای رسیدن به کمالی جاودانه از خودت؟ دنیای مان اما حال چیز دیگریست آزادی حال تنها به بالا بردن دامن هاست و مسابقات دختران شایسته جهان، اما از دید چه کسی؟ نمیدانم بگذار این ادمک ها چون مگس های سرویس بهداشتی مساجد بی هوا در هوا به هر سو جست و خیز کنند الا مسیری که به بیرون ختم میشود. دوست من لطفا بی زحمت کمی عوضی باش این تنها چیزیی است که میتوانم به تو نصیحت کنم لطفا کمی دیگر ادم نباش آخر میدانی ادم های امروز و انها که عوضی نیستند تنها مغزهایشان را در زیر شکم هایشان قرار داده اند و پول مکتب اول و اخرشان شده اری بیایید همه عوضی باشیم عوضی هایی که مانند گران مغز ها با دل ها بازی نمیکنند خون یتیم و پیرزن نمینوشند.


معرفی کتاب مادر نوشته ماکسیم گورکی

بخشی از کتاب مادر:

وچنین بود زندگی میخائبل ولاسف چلنگر، مرد مغموم پشمالو، که چشمانی ریز و شکاک در زیر ابروانی پرپشت و لبخندی زشت و زننده داشت. او که بهترین چلنگر کارخانه و بزن بهادر شهرک بود در آمد کمی داشت، چون یا روسایش را با خوشونت رفتار میکرد.

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب نان و شراب نوشته اینیاتسیو سیلونه


ادامه مطلب »

معرفی کتاب انسان در جستوجوی معنا نوشته ویکتور فرانکلن

بخش از کتاب انسان در جستوجوی معنا:

ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست می‌کرد: اتاق‌های گاز، کوره‌های آدم‌سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی می‌خواست لحظه‌های وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش... ویتس!

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب کلود ولگرد نوشته ویکتور هوگو

یکی از زندانبانان آقای د. را متوجه ساخت که کلود تهدیدش میکند و مجازات این جسارت زندان مجرد است.

مدیر با لبخندی تنفر آمیزی گفت:

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب دن کیشوت نوشته میگل سروانتس ساآودرا

بخش از کتاب دن کیشوت:

از بخت بد سانکو بداختر چنین مقدر بود که در بین کسانی که در کاروانسرا بیوته کرده بودند چهار ماهوت فروش اهل ((سه گووی)) و سه پیله ور دروه گرد متعلق به میدان مال فروشان شهر ((کردو)) و دوپیشه ور اهل اشبیلیه که همه از اراذل و اوباش محل و مردمی شریر و ناراحت بودند حضور داشتند.

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب سپید ندان نوشته جک لندن

بخش کوتاهی از کتاب سپید دندان :

با صدای گرفته و چانه بی قوت خود توانست این چند کلمه را ادا کند:

((ماده گرگ قرمز.. هنگام غذا خوردن سگ ها... پیش آن ها آمد... اول سگ ها را خورد... و بعد بیل را))

یکی از مرد ها با خشونت تمام شانه او را تکان داد و گفت:

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب نیه توچکا نوشته فئودور داستايوفسکي

بخش کوتاهی از کتاب نیه توچکا :

ناگاه دست های او کورمال کورمال و باشتاب به لمس کردن پرداخت و باز همان افکار وحشتناک همچون رعد و برق به مغزم تاختند. چرا خواب مادرم آن قدر سنگین است؟ چرا وقتی پدرم این گونه او را لمس میکند بیدار نمی شود؟

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب شاهزاده و گدا نوشته مارک تواین

بخش کوتاهی از کتاب شاهزاده و گدا :

در حینی که توم باردیگر میخواست مشتی طلا بر سر جمع فرو ریزد ، ناگهان در میان صف تماشاچیان چشمش بزنی لاغر و پریده رنگ افتاد ، که با اشتها و علاقه تمام با قیافه ای مات و مبهوت به او نگاه میکرد. آن زن مادرش بود.

...


ادامه مطلب »

معرفی کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری

بخش کوتاهی از کتاب شازده کوچولو :

در سیاره بعدی میخواره ای مسکن داشت. این دیدار بسیار کوتاه بود ولی شازده کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.

او که میخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زیادی بطری خالی و تعداد زیادی بطری پر دید پرسید:

...


ادامه مطلب »

اری این منم بشر زاده جدال ابلیس و الله...

در این حیوان پست به دنبال ترانه، نوا، اهنگی، هستم، که بتوانم آن روح پلیدم را ارضا کند که به ناگاه انچه در پیشش حیران می گشتم، آسان تر از آسانی به اغوشم می ایید و ارام در گوشم چنین نجوا می کند:

ارام بمان ارام بمان.

که به ناگاه شروع به شیون و زاری می کند و با تمام وجود فریادی از بر قلبم خواهد آورد. فریادی که سینه ام را خواهد گشود و از گلویم بیرون می جهد. فریادهایی بی انتها بلند و خشمگینانه که هنوز چند از آن نگذشته، گوش جهانیان را کر، خدارا گریان، کوه ها برچیده و آب اقیانوس ها در خود خواهند سوزاند.

اری این پایانی برای آغاز دیگریست. اما چندی طول نمی کشد که خدا از عرش به فرش خواهد آمد لباس هایش پاره شده و سندل های خوشکلش را به پا ندارد سعی می کند با آن دمبه بزرگ بدود اما این کار برای او بسی دشوار است. از بی تابی خون گریه می کند و من همچنان دارم فریاد می زنم تا از انچه در من می گذرد تهی شوم اخرسر، به نزدیکی من می رسد از دهانش بوی شراب می شنوم چشمانش سرخ شده گویی دیشب خوب نخوابیده، گردنش همه کبود و تیره شده است و خیس عرقست اما باز دارد گریه می کند گویی می خواهد با اشک هایش غسل بگیرد. مرا ب آغوش خود می کشاند و پس سال ها دست بر سرم می کشد خیلی وقت است جایش را خالی می پنداشتم اما اکنون اینجاست کنار منی که دیگر در این همه نیاز، نیازی ب او ندارم

حال گویی قلبم به این هم راضی نباشد تمام بدنم را از داخل می سوزاند دست ها و پاهایم اتش گرفته اما دردی از آنان حس نمیکنم آنچنان در خود مشغول سوختن هستم که آتشی ک مرا احاطه کرده در مقابلش هیچ است. فریاد هایم را بلند تر خواهم کرد این بار خدا نیز طاقت نمی اورد و گوش هایش را می گیرد اما به یکباره از همه چیز تهی می شوم بر زانوانم تکیه می دهم دیگر فریاد نمیرنم اما همچنان دستانم میسوزند خیره ب دستانم پس از ارامشی وصف ناشدنی در سکوتی عمیق گم شده ام و او نیز نگاهم می کند و در چشمانش شراره تعجب که شراره میزند. گویی خود در انچه خلق کرده در شگفت است اما اری این منم بشر زاده جدال ابلیس و الله ...

ساکو شجاعی


just for you

به من اندکی زمان بده، راستش افکارم پریشان تر از دیروز در فکر جهنم می سوزد و قلبم به هوای بهشت می تپد!!!
.........
دستان کوچک و حقیرت را به من بده... نمی دانم می خواهم شان چکار شاید هدیه خدا در قلبم با نوزاشت به سوزاندنم بپردازد و تو را به تسخیر دستان در هم زنجیر بافته ام درآورد.
و شاید هم آنقدر محو نگاه چشمانت شدم که دیگر خدا را از یاد ببرم و عشق او به یک باره در مقابل عشق تو به زانو دربیایید... اما یقینا" پایان خوشی نخواهد داشت...
همه از من یا می ترسند یا فراری هستند آنهایی هم که هستند چشمانشان به جیب های خالیم دوخته شده


در حالیکە فراموش کردیم مرگ جزوی از زندگی است.

چند تکه موی سیاه از زیر مقنعه ای که هر بار جلو روی من درش می اوری و در مقابل آینه اتاقم موهایت را شانه میکنی...
عشق، خون، سکس، هوس، مرگ و زندگی چیز هایی است که هیچ وقت در جلو روی تو حاضر به مبارزه نخواهند شد تا زمانی که آن چشمان محصور و آن صدای لطیف را داری...

ناصر شجاعی (ساکۆ)


انشای طببیعت...

کوه ها دریده می شوند و از میان، درون و برون آن جاده ها لانه می سازند و میزبان مهمانانی چون ما خواهند شد که بی پرواتر از شبان و قصاب از آنان عبور خواهیم کرد. بی آنکه کمی درباب آن کوه فلک برگشته و خاک کثیف آن که روزی فرش زیر پای نیاکانمان بوده و شاید معبر گاه عوام و چراگاه و زمین کشتاشان بوده را مدتی به تامل بپردازیم

دیگر نه سقراط و نه بقراط ارسطو و افلاطون هستند تا خدا و خدایانی را بیافرینند و آدمیان را بترسانند و نه آن 6 وزیر و آن پادشاه مزدان که آهورا بود و نیک سرشت. حال دیگر برای هیچ صیاح و بازرگانی چون مارکو پولو و ناصر خسرو و... در دروازه های شهرهای عجیب و فرهنگ مردم و لباس و غذایشان تازگی ندارد. چه که در تمام دروازه ها را سوار بر قاطر کردند و قاطر را سوار کشتی کردند و کشتی را بار قطار کردند و قطار را بار سفینه های فضایی ساختند و در آسمان لاینتهی به دور انداختند.

و تنها جای آنان را ورق پارهای قانون های شهری پرکردند و فلسفه را حرف آخر خود قرار دادند. غافل از آن که هیچ قراردادی فسخ نمیشد مگر با دادن خسارت به طرف قرار داد.

اما از اینها گذشته وقتی از خیابان، پرندگان مهمان ناخوانده را میبینم که چگونه در فاضلاب های شهری روان در رودخانه خشکیده شهر، به رقص و پایکوبی مشغولند دلم به حالشان می سوزد. و تازه در آن حال است که صدای چه چه و خنده های بلند دسته بزرگ دیگری از همان پرندگان را بر بالای سرم می شنوم که گویی آن هایند که دل به حالم می سوزانند و به من می خندند. گویی که تمام آن زرق و برق شهری و تمام آن چراغ های کوچک و رنگارنگ ما را هیچ یک به زیبایی نور ماه در آسمان و انعکاس زیبای مهتابش بر تن آرام گرفته آب، تعویض نمی کنند. انگار که شب برای آنان فرصتی برای نگاه کردن به نور خورشیدی است که در روز آنقدر مغرور است که پرده بر زیبایی خود نمی گیرد...

اما این امر برای ما میسر نیست، چراکه باید مشغول نگارش انشای ((هر درخت بالی است از بال های فرشتگان)) باشیم و فردای آن تنه های بیشتری از درختان را برای نوشتن ادامه متن قطع کنیم. و هر روز به مناسبت های مختلفی چون روز درخت کاری و... بنرهای عریضی چاپ و فردا راهی زباله خانه ها کنیم. شاید بهتر باشد چند سال آینده وقتی به کوه می رویم با خود از خانه گل بیاوریم و از دور به تماشای آن، به به و چه چه بگویم.

ساکو شجاعی 

 


دانلود دو مستند از سرگذشت و وفات محمد اوراز


ادامه مطلب »
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز