یاغی
می تپد و میزند و می درد و می برد و میرود تمام هستی ام را به مانند یک یاغی و در پس غروب خورشید نیز چه بی احساس دور می شود و سیل اشک هایم را با بازپسگیری چشمانش خشک می گرداند
و در آخر میمیرد و چروکیده بر بالین خاک تشنه به خون می آرامد روح نا آرام و سرکش به زنجیر بسته شده ام. اما مرگ طاقت نمی آورد و شروع می کند به کندن دستان به گناه آغشته شده خود و در آوردن چشمان ناپاک در کاسه و بریدن زبان به نادرست باز شده و قلب سیاهش و در انتها خود می تپد و میزند و می درد و می برد و میرود و من همچنان در آن همه خشم و اه و درد و ناله فقط نگاهش میکنم که، چه آرام می رود
دستانم می سوزند و شعله آتش از آنان رو به سوی آسمان شعله می کشد و پر میزند و رها میشود. پاهایم در خود گره زده شده اند زبانم بند آمده است و تنها داد و شیون و زاری می کند و با خود در جدال است. فریاد خواهم کشید چنان فریادی که همه چیز را بسوزاند ولی باز نمی توانم اسمت را به زبان بیاورم.
با چشمانی غبناک اما بدون دیده تو را در خود خواهم سوزاند و با آن خود نیز خواهم مرد و بار دیگر این بشر این موجود فانی این ساخته جدال ابلیس و الله باز خدا را به چالش می کشد و شیطان را هراسان.
چه کرده ایم و چه ساخته ایم و این دیگر چیست؟
بروی زمین مانند کرمی نحیف دست و پا میزنم و بروی عرش آسمانی در خاک میغلتم و تنهاعصبانی از هر آنچه هستم و بود و شد و کرد و کردم پاهای خدا را با دستان بریده شده ام می گیرم و با دهان بی زبان می گویم:
تمامش کن من دیگر بازی نمی کنم.
ولی او در جوابم میگوید که: خیلی وقت است بازی تمام شده
ساکو شجاعی
96/10/14
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
حرف نداشت
![](/weblog/file/img/m.jpg)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(25).gif)