در نقطه ای تاریک رو به سوی خورشیدی مجسم حرکت میکنم که نمیدانم کجاست. و زمین زیرپایم گرچه سنگ است و خاک. دریایی خونین میبینم؛ بهای برای رسیدن به سرزمینی سبز و صلح سفیدی که جز همان خورشید، چیزی آن را خدشه دار نمیکند.
و در انتها بر روی قله ها اگرچه تنها بودم. اما صدای سایه های بسیاری را پشت سرم شنیدم که داشتند پچ پچ میکردند.
و این زمانی بود که نوشتم.
نوشتم از چیزهای که هیچ وقت نفهمیدم. و این تاوان گناه من بود؛ که مانند همیشه نوای ضعیف پیرهرزه گرد زمان، صدایم میزند: خوب که چه؟ وقتی روزی همه این ها فراموش شوند. و همه چیز روزی دفن شود؟ تو را حتی وارثانت هم نخواهند شناخت. و از تو چیزی از یک اسم و تاریخ ولادت و وفات هم نخواهند ماند؟
در این جهان پارادوکسی وار همه نقطه ای مشترک داریم و آن ماندن یا رفتن است؟ سردردی همیشه گی از چه چیز خوب یا بد بودن؟ و البته که هیچ وقت فارغ التحصیل نخواهم شد؛ تا وقتی نتوانم کلمات ساده ای مانند درست و غلط را تعریف کنم. به راستی کدامینشان خیر و دیگری شر است؟ آیا میشود هر دو یکی باشند یا یکی از آن ها هر دوی این ها باشند؟
ساکو شجاعی
98.5.20
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 20 مرداد 1398برچسب:خورشید,خون,صلح,پارادوکس,خیر,شر, |
زندگی آرامم چون بستر خشک رودخانه ای میماند که خاکش در خود هر روز از حسرت لمس نکردن دوباره آب، زیر نور کور کننده خورشید میسوزد و از نور به تاریکی شب پناه می آورد و چه عجب از این عظمت بی پایان جهانم که شب با همه ترس، تاریکی و سکوت به ظاهر ابدیش؛ آسمان را همانگونه که هست نشانم میدهد. بی هیچ نوری برای فریب دادن چشم هایم.
همه چیز یا سیاه است یا سایه ای خاکستری از سیاهی و اطرافم خالی از هر جنبنده ای، میزبان حشرات کوچکی است که مانند من از گرمی روز به سردی شب پناه آورده اند و این بهترین زمان برای نگاه کردن به جهان بالای سرم در غیاب رنگ آبی آسمانی است که گرچه وجود ندارد اما پرده از این نقطه های کوچک سفید ریبا برنمیدارد، تا با شماردنشان تا به هنگام پایان فراغ من از این بارانی که روزی خواهد آمد تا با آن غسل گناه گیرم؛ روزگار سر کنم.
و این خلوت و سکوت شانس این را به من میدهد؛ تا چون خادمی که به او لطفی از سوی خان شده باشد. کوچک ترین وزش نسیم و صدای پاهای کوچک موش و سوسک ها را بشنود و خیره به بیشمار چشمی که در آسمان به بشر میخندند من به آن ها نگاه کنم و سرد و بی روح تنها با حسی از اعجاب در خود مغموم یک پرسش باشم. و آن این که با این همه زیبای، باز مبهوت چه هستی خدا؟ بشر؟ همین زاده جدال خودت با شیطان؟ و به راستی الان او کجاست؟ خیلی وقت است که خبری ازش نگرفته ام...
گوی چشمانم چنان آلوده به این چراغ های شده که ستاره ها را دیگر با چشم نمی توانم ببینم. مگر با رفتن در دل تاریکی که حتی او نیز باعث میشود بیش از پیش به این چراغ های نئون دار اهلی شوم. اهلی چیزی که هیچ چیز نیست و فرار از چیزی که همه چیز است.
ساکو شجاعی
98.5.15
نوشته شده توسط Sako Shojaie در سه شنبه 15 مرداد 1398برچسب:شب,سکوت,آسمان,تاریکی, |
تهی از هر چیزی با سری سنگین رو به جلو، به قبله ای نامعلوم اما در عین شفافیت پوچی اش؛ زمان میبرتم. و بیش از هر زمان دیگری همه چیز را پوچ میبینم و از خود بخاطر اهلی شدنم به دست این هیچستان شاکی ام. هیچستانی که حال همه زندگی ام را گرفته؛ هیچستانی که هر روز و هر دم با هر کتاب، فیلم و یا جمله ای از معانی آزادی یا فرار از دیوارها من را با خود به دعوا میکشاند.
برزخی شده ام از سوال و پرسش های بی پایان. مناظره ای خشن و دادگاهی گاهی به لطافت خون که خداوندگار خان و خادم است. و در این بین در این محکمه مقدس قضات من سر یک چیز و آن هیچ بودنم متفق القولند. هیچ با آرزوی رسیدن به تهی جاویدان...
ساکو شجاعی
98.5.11
نوشته شده توسط Sako Shojaie در جمعه 11 مرداد 1398برچسب:هیچ,هیچستان,تهی, |