
بخشی از کتاب مادر:
وچنین بود زندگی میخائبل ولاسف چلنگر، مرد مغموم پشمالو، که چشمانی ریز و شکاک در زیر ابروانی پرپشت و لبخندی زشت و زننده داشت. او که بهترین چلنگر کارخانه و بزن بهادر شهرک بود در آمد کمی داشت، چون یا روسایش را با خوشونت رفتار میکرد.
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, |

بخش از کتاب انسان در جستوجوی معنا:
ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش... ویتس!
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

یکی از زندانبانان آقای د. را متوجه ساخت که کلود تهدیدش میکند و مجازات این جسارت زندان مجرد است.
مدیر با لبخندی تنفر آمیزی گفت:
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

بخش از کتاب دن کیشوت:
از بخت بد سانکو بداختر چنین مقدر بود که در بین کسانی که در کاروانسرا بیوته کرده بودند چهار ماهوت فروش اهل ((سه گووی)) و سه پیله ور دروه گرد متعلق به میدان مال فروشان شهر ((کردو)) و دوپیشه ور اهل اشبیلیه که همه از اراذل و اوباش محل و مردمی شریر و ناراحت بودند حضور داشتند.
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

بخش کوتاهی از کتاب سپید دندان :
با صدای گرفته و چانه بی قوت خود توانست این چند کلمه را ادا کند:
((ماده گرگ قرمز.. هنگام غذا خوردن سگ ها... پیش آن ها آمد... اول سگ ها را خورد... و بعد بیل را))
یکی از مرد ها با خشونت تمام شانه او را تکان داد و گفت:
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

بخش کوتاهی از کتاب نیه توچکا :
ناگاه دست های او کورمال کورمال و باشتاب به لمس کردن پرداخت و باز همان افکار وحشتناک همچون رعد و برق به مغزم تاختند. چرا خواب مادرم آن قدر سنگین است؟ چرا وقتی پدرم این گونه او را لمس میکند بیدار نمی شود؟
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

بخش کوتاهی از کتاب شاهزاده و گدا :
در حینی که توم باردیگر میخواست مشتی طلا بر سر جمع فرو ریزد ، ناگهان در میان صف تماشاچیان چشمش بزنی لاغر و پریده رنگ افتاد ، که با اشتها و علاقه تمام با قیافه ای مات و مبهوت به او نگاه میکرد. آن زن مادرش بود.
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |

بخش کوتاهی از کتاب شازده کوچولو :
در سیاره بعدی میخواره ای مسکن داشت. این دیدار بسیار کوتاه بود ولی شازده کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.
او که میخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زیادی بطری خالی و تعداد زیادی بطری پر دید پرسید:
...
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط Sako Shojaie در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, |
در این حیوان پست به دنبال ترانه، نوا، اهنگی، هستم، که بتوانم آن روح پلیدم را ارضا کند که به ناگاه انچه در پیشش حیران می گشتم، آسان تر از آسانی به اغوشم می ایید و ارام در گوشم چنین نجوا می کند:
ارام بمان ارام بمان.
که به ناگاه شروع به شیون و زاری می کند و با تمام وجود فریادی از بر قلبم خواهد آورد. فریادی که سینه ام را خواهد گشود و از گلویم بیرون می جهد. فریادهایی بی انتها بلند و خشمگینانه که هنوز چند از آن نگذشته، گوش جهانیان را کر، خدارا گریان، کوه ها برچیده و آب اقیانوس ها در خود خواهند سوزاند.
اری این پایانی برای آغاز دیگریست. اما چندی طول نمی کشد که خدا از عرش به فرش خواهد آمد لباس هایش پاره شده و سندل های خوشکلش را به پا ندارد سعی می کند با آن دمبه بزرگ بدود اما این کار برای او بسی دشوار است. از بی تابی خون گریه می کند و من همچنان دارم فریاد می زنم تا از انچه در من می گذرد تهی شوم اخرسر، به نزدیکی من می رسد از دهانش بوی شراب می شنوم چشمانش سرخ شده گویی دیشب خوب نخوابیده، گردنش همه کبود و تیره شده است و خیس عرقست اما باز دارد گریه می کند گویی می خواهد با اشک هایش غسل بگیرد. مرا ب آغوش خود می کشاند و پس سال ها دست بر سرم می کشد خیلی وقت است جایش را خالی می پنداشتم اما اکنون اینجاست کنار منی که دیگر در این همه نیاز، نیازی ب او ندارم
حال گویی قلبم به این هم راضی نباشد تمام بدنم را از داخل می سوزاند دست ها و پاهایم اتش گرفته اما دردی از آنان حس نمیکنم آنچنان در خود مشغول سوختن هستم که آتشی ک مرا احاطه کرده در مقابلش هیچ است. فریاد هایم را بلند تر خواهم کرد این بار خدا نیز طاقت نمی اورد و گوش هایش را می گیرد اما به یکباره از همه چیز تهی می شوم بر زانوانم تکیه می دهم دیگر فریاد نمیرنم اما همچنان دستانم میسوزند خیره ب دستانم پس از ارامشی وصف ناشدنی در سکوتی عمیق گم شده ام و او نیز نگاهم می کند و در چشمانش شراره تعجب که شراره میزند. گویی خود در انچه خلق کرده در شگفت است اما اری این منم بشر زاده جدال ابلیس و الله ...
ساکو شجاعی
نوشته شده توسط Sako Shojaie در شنبه 28 آذر 1394برچسب:, |
به من اندکی زمان بده، راستش افکارم پریشان تر از دیروز در فکر جهنم می سوزد و قلبم به هوای بهشت می تپد!!!
.........
دستان کوچک و حقیرت را به من بده... نمی دانم می خواهم شان چکار شاید هدیه خدا در قلبم با نوزاشت به سوزاندنم بپردازد و تو را به تسخیر دستان در هم زنجیر بافته ام درآورد.
و شاید هم آنقدر محو نگاه چشمانت شدم که دیگر خدا را از یاد ببرم و عشق او به یک باره در مقابل عشق تو به زانو دربیایید... اما یقینا" پایان خوشی نخواهد داشت...
همه از من یا می ترسند یا فراری هستند آنهایی هم که هستند چشمانشان به جیب های خالیم دوخته شده
در حالیکە فراموش کردیم مرگ جزوی از زندگی است.
چند تکه موی سیاه از زیر مقنعه ای که هر بار جلو روی من درش می اوری و در مقابل آینه اتاقم موهایت را شانه میکنی...
عشق، خون، سکس، هوس، مرگ و زندگی چیز هایی است که هیچ وقت در جلو روی تو حاضر به مبارزه نخواهند شد تا زمانی که آن چشمان محصور و آن صدای لطیف را داری...
ناصر شجاعی (ساکۆ)
نوشته شده توسط Sako Shojaie در شنبه 21 آذر 1394برچسب:, |
کوه ها دریده می شوند و از میان، درون و برون آن جاده ها لانه می سازند و میزبان مهمانانی چون ما خواهند شد که بی پرواتر از شبان و قصاب از آنان عبور خواهیم کرد. بی آنکه کمی درباب آن کوه فلک برگشته و خاک کثیف آن که روزی فرش زیر پای نیاکانمان بوده و شاید معبر گاه عوام و چراگاه و زمین کشتاشان بوده را مدتی به تامل بپردازیم
دیگر نه سقراط و نه بقراط ارسطو و افلاطون هستند تا خدا و خدایانی را بیافرینند و آدمیان را بترسانند و نه آن 6 وزیر و آن پادشاه مزدان که آهورا بود و نیک سرشت. حال دیگر برای هیچ صیاح و بازرگانی چون مارکو پولو و ناصر خسرو و... در دروازه های شهرهای عجیب و فرهنگ مردم و لباس و غذایشان تازگی ندارد. چه که در تمام دروازه ها را سوار بر قاطر کردند و قاطر را سوار کشتی کردند و کشتی را بار قطار کردند و قطار را بار سفینه های فضایی ساختند و در آسمان لاینتهی به دور انداختند.
و تنها جای آنان را ورق پارهای قانون های شهری پرکردند و فلسفه را حرف آخر خود قرار دادند. غافل از آن که هیچ قراردادی فسخ نمیشد مگر با دادن خسارت به طرف قرار داد.
اما از اینها گذشته وقتی از خیابان، پرندگان مهمان ناخوانده را میبینم که چگونه در فاضلاب های شهری روان در رودخانه خشکیده شهر، به رقص و پایکوبی مشغولند دلم به حالشان می سوزد. و تازه در آن حال است که صدای چه چه و خنده های بلند دسته بزرگ دیگری از همان پرندگان را بر بالای سرم می شنوم که گویی آن هایند که دل به حالم می سوزانند و به من می خندند. گویی که تمام آن زرق و برق شهری و تمام آن چراغ های کوچک و رنگارنگ ما را هیچ یک به زیبایی نور ماه در آسمان و انعکاس زیبای مهتابش بر تن آرام گرفته آب، تعویض نمی کنند. انگار که شب برای آنان فرصتی برای نگاه کردن به نور خورشیدی است که در روز آنقدر مغرور است که پرده بر زیبایی خود نمی گیرد...
اما این امر برای ما میسر نیست، چراکه باید مشغول نگارش انشای ((هر درخت بالی است از بال های فرشتگان)) باشیم و فردای آن تنه های بیشتری از درختان را برای نوشتن ادامه متن قطع کنیم. و هر روز به مناسبت های مختلفی چون روز درخت کاری و... بنرهای عریضی چاپ و فردا راهی زباله خانه ها کنیم. شاید بهتر باشد چند سال آینده وقتی به کوه می رویم با خود از خانه گل بیاوریم و از دور به تماشای آن، به به و چه چه بگویم.
ساکو شجاعی
نوشته شده توسط Sako Shojaie در جمعه 20 آذر 1394برچسب:, |