رستگاری
روی فرشی غرق در خون، زیر این منبر سراینده اعظم، شانه به شانه این مردم مسکوت به انتظار چه نشسته ام نمیدانم؟
و یا مانده ام برای چه تقلا میکنم و سینه را از جزر و مد بی پایان هوا در سینه رها نمیکنم و در پی چه میدوم.
و در عجبم با تمام این تاریکی به ظاهر ابدی برای چه به این جهان دلبسته ام؟
از برای چه کرم از تاریخ، کورم به حقایق و لالم بر وجدان؛ این خاموشی اگر رضا به سلاخی دیگران است آیا روزی سرسپردگی دیگران به ذبح من نخواهد بود؟ و باز پرسش های پایان ناپذیری مانند مجادله ای که به سفسته خواهد انجامید؛ ذهنم را به خود درگیر میکند تا مانند قاضی تاب از قضاوت نهایی خود یا دیگری هیچگاه رستگار نشوم.
در این بین فقط میدانم اگر روزی بمیرم، دلم برای این دنیای بی رحم (اما زیبا) و ساکنان دوست داشتنی اش تنگ خواهد شد
ساکو شجاعی
98.8.6
نظرات شما عزیزان: