سحر
بدنبال سحری سفید
شبهای بسیاری چشم به راه طلوع ماندم
و گرچه هر بار صبحی از راه رسید
اما ابری بود و من نیز با آسمان گریستم
چه شبهای که به امید طلوعی زیبا زمین بایر را شخم زدم
اما چیزی جز لباس های خونین برداشت نکردم
و گرچه زیر باران همیشه ایستاده بودم
اما در خود جهنمی شدم
از کفرهای نکرده ای ک به من روا داشتند
بار سفر که بستم همه خانه ها بسته بود
به راه افتادم
اما راهی هم نبود
خواستم برگردم اما در دریا از تشنگی جان دادم
و در بیابان های سوزان نیز سیراب از خاک شدم
جامه ام لباسی است پاره و کفش هایم
خاکه سنگی است که با سرها شکست
من یک انسانم با گذشته ای بی تاریخ
با وژدانی به خواب رفته
و چشمانی کور که با زبان بی زبانش
تنها فریاد میزند و حاصلش چیزی جز سنگ پراکنی دیگران نخواهد بود
من دستی هستم در اختیار دستبندی که خود به آن تن دادم
پاهایم نشیمنگاه شلاقی است که خود به دست شب دادم
من به دنبال سحر، طلوع روز خود را غروبی غمناک کردم
برای رسیدن به آزدی تن به اسارت دادم
برای نان جان دادم
و برای جان هم خاک دادم
و برای خاک نیز به زیر زمین با چشمانی همیشه تر باختم
و آرزویت را کردم
گرچه دهانم از فریاد و شکوه هیچ وقت باز نماند
اما از عشق به تو دور گشتم
و در پی اندی حقارت بیشتر دوباره زبان باز کردم
من تو بودم و تو جلوه با شکوه من
شکوهی را که خود پاره کرده و سوزاندم
من تو بودم و تو غرور من
گرچه بیش از تاریکی از خورشید تنت هراس داشتم
من تو بودم و تو فردای من
اما امروز را به فرار از تنت سپری کردم
تو من بودی
منی که زیر تو دفن بود
و گرچه تو نیز حقیقت امروز و تصور فردای من بودی
اما به زیر آب غرق کردمت
تیر خلاص بر پیشانیت زدم
به دست دار سپردمت
به دریا انداختمت
به آتش کشاندمت
به رگبار بستمت
و در آخر گرچه میرا نبودی اما قاتلت شدم
تا بلکه فراموش شوی
اما جز یک من
کس دیگری دفن نشد
خار نشد
پاره و به آتش کشیده نشد
وگرنه لباس های را که پیدا کردم
چیزی جز دانه های کوچکی بود که خود کاشتم؟
مگر طلوع ابری آسمانت
به سبب منی نبود که چشمهایم را برای ندیدنت بسته بود؟
من تو بودم و تو جلوه با شکوه من و مردمی که برای رسیدنت
همیشه جنگیدند
فرار کردند
کشته شدند
جاش شدند
و یا فراموشت کردند.
و باز دوباره جنگیدند
ساکو شجاعی
99/2/26
نظرات شما عزیزان: