ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

محکوم

نه حکم و نه چرای صدور چنین حکمی، به اندازه عدم درک مردمان جهان کوچکش، آزار دهنده نبود. با این توصیف روبه موتی مقرر در چهار دیواری تاریک و مبحوس در اتاقی به پهنای یک تخت، برای خواب و سطلی برای شاش، ثانیه ها را هر صد سال یک بار در ذهنش به امید ندیدن اولین پگاه صبح می شمورد.

در آغاز زمان این معادله مجهول، بر او نمیگذشت و پس از گذشتنش نیز چنین می نمومد که چه سریع گذشته است.
و در این جهان کوچک مملو از ماتم، حال در گوشه ای چماته زده و در خود چنان کز کرده که گوی دوباره کودکیست در رحم مادری که دیگر نیست.
خاطرات، آرزوها و امیالش از جلوی دیدگانش به گونه ای سریع میگذشتند که قلم یاری رسیدن به نوشتنش و کاغذ جای برای چنین حجمی از امیال او در خود نمیدید. به دست هایش نگاه میکرد؛ به پاهایش دست میکشید در پی حس کردن شکم و پشتی بود که به دیوار سرد و صفت لم داده بودش و از این که به زودی قرار است که دیگر این کالبد را نداشته باشد و برای همیشه از برای چیزی غیر قابل توضیح، از کار بی افتد به هراس افتاده بود و از همین حالا دلتنگش بود. اما انگار نمیتوانست از چیزی که همیشه مال خود دانسته است؛ دست بکشد باور به ترک موطن نداشت.
در دلش چنان غوغای از هیجان،خشم و اندوه بود که جسم جسد وارش، دیگر در خود طاق تحملش را نداشت و مشت های گره کرده اش هر از چند گاهی رگباری یا تکی رو به سوی دیوار، پاهای سیاه برهنه اش رو به در قبله گاه آزادی یا مرگ و هنجره اش به دنبال گوشی برای شنیدن، زجه ها که نکشید و نمیکشید.
گاهی آرام و گاهی بلند هق هق گریه میکرد و اشک ها و آب بینی خلط آورش را هر بار با آستین خاک خورده کثیف سلول پاک میکرد. دیگر برای او نه لباس مهم بود و نه دیدن گریه مردانه اش توسط زندان بان، شرم آور. بلکه در پی جلب ترحمی که همیشه از آن تنفر داشت با صدای بلند داد میزد و ناله میکرد تا شاید صاحب خانه اش حداقل چندی با او هم کلام شود. و از این دوزخ تلخ برزخ حالش نجاتش دهد. غافل از آن که پاسبان ها خیلی وقت بود که دیگر گوش هایشان را به اندکی دلتنگی و حجم زیادی از بی تفاوتی در مقابل هزینه ای اندک برای ارضای حجم زیادی از مشکلات خود فروخته بودند. برای آن ها این سلول و چنتای دیگری مثل آن، چون مسافرخانه ای بود که مهمانانش پس از هجرت دیگر به آن باز نخواهند گشت. و در جواب پرسش های کودکانشان تنها جواب میداند: خوب کارست دیگر...
اما در پشت این در فلزی رنگ و رو رفته کج و معجوج، سیاهی بود که مردی پشت سنگر جسمش دوباره کودکی شده بود نازک دل و هراسان.
با خود می نشست و سعی میکرد پشت هق هق های خفه شده اش با اندکی منطق به خود به قبولاند که کار چنان پستی نکرده است. در صدد بود تقصیر ها را به خانواده یا دوستان و مردمان محله و نهایتا حکومت بی اندازد با خود شیر و روباه ها می آورد دلیل ها میتراشید و لعنت های زیادی را بدرقه اسامی های مرده داخل سلول میکرد اما در انتها با خود سر این که اگر هم اشتباهی مرتکب شده چنان نبوده که مستحق طنابی حلقه وار باشد. باز میگرید.
هیچ گاه فکر نمیکرد آن قدری بزرگ شده باشد که دیگر لایق حکم اعدام باشد. هرگاه در تلوزیون خبر به سر دار رفتن چندی چون خودش را میدید، متعجب میشد از آن که آنان هم همسن او هستن و چه عجیب است که دیگر بچه نیست و چنان بزرگ شده است که روی صندلی بر بالای جرثقیل رود.
همه چیز عجیب می نمود اما تنها برای او و نه مردمانی که پشت در اتاق سلولش، تلوزیون نگاه میکردند و در پی گذران شب جمعه خود به دنبال شیره تریاک و... برای تعلل بیشتر در لذتی بودند بر ویرانه ای به اسم یک شهر. بله تنها چند صد متری آن طرف تر او های بشماری غافل از رویدادی که در این غار سیمانی رخ میداد میزیستند.
اولین بارش نبود اما شکم سیر که خوب و بد نمی شناخت غر غر های بی امان پدر مفلوک، صدای شکم برادر خردسال، جهزیه نگرفته ابجی جنده کار و چراغ سوخته مستراح، همه و همه چماقی شده بودند بی امان برای کوبیدن بر سر، حال تاس بی عرضه اش.
اما عجب تر از آن قاضی بود و چرای حکمی که بدو داده بود. درخود ماتم زده از این بود که چگونه بعد از آن حکم قصورانه، مردم تنها برای آن که از او بیش از قاضی متنفر بودند و او را بجای قاضی در کوچه ها میدیدند و میترسیدند؛ تنها از برای فحش های که نثار قاضی و کشور بعد از دست دادن کنترلش پس از شنیدن حکم به مردم و خدای نشسته بر صندلی اعظم کرده بود او را حتی در وژدان های خود نیز به جرم فساد فی العرض به نیستی محکوم کرده بودند؟
گوی لباسی که در دادگاه به تن داشت چون کلیجه ژنده پوش ملانصرت الدین به هنگام دعوت به مهمانی که از اون تعارف به کشیدن غذا نکرده بودند چنان پست بود که لیاقت تعارف به حق را نیز نداشت و جایگاه والای قاضی نسبت به جایگاه پست متهم چنان بود که اذعاناتش چون آیات آسمانی بود که بر کافری دست بسته نازل میشد.
اما مگر در داخل کیف چه بود که برداشتنش این همه جرم بود؟ مگر میشود کسی را تنها به این سبب از زندگی که گرچه سیاه تر از تاریکی قبر نیست اما لذت بخش تر از کودکی باشد در آغوش خود است؟
اگر او مستحق مرگ، این واژه سنگین نام آشنای تاریخی باشد که از آن چیزی نمیداند؛ پس چگونه بود که مجرمان دیگر از آن معاف بودند؟
اما گوی بسیار ساده چون دعوا های دوران کودکی او تنها قربانی تیغ شمشیری شده بود که پشت آن چیزی جز یک غرض به دوش کشیده و مشروعیتش چیزی جز لباس و منزلگاه اجتماعی اش در نگاه قاضی و مردم نبود
اما این همه دیگر اهمتی نداشت چون ساعت ها به سرعت در گلوی زمان مسافرت میکردن و جوانک می بایست داستان چهار ساعت تا به اعدامش را در برزخ بی پایان سلول تحمل میکرد.
گوی حق چون همان لباس ملا، تنها مستحق کلیجه هاست و جوانک نیز بایستی حقش را در دامان جیب های البسه ای جا میداد که به زودی پس از عروج بر بالای جرثقیل یا نزول از چهار پایه ای کوتاه به دیگری هدیه میداد و در انتها به زباله دان را میجسد؛ جا میداد.

ساکو شجاعی

98.12.4


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز