خورشید مجسم
در نقطه ای تاریک رو به سوی خورشیدی مجسم حرکت میکنم که نمیدانم کجاست. و زمین زیرپایم گرچه سنگ است و خاک. دریایی خونین میبینم؛ بهای برای رسیدن به سرزمینی سبز و صلح سفیدی که جز همان خورشید، چیزی آن را خدشه دار نمیکند.
و در انتها بر روی قله ها اگرچه تنها بودم. اما صدای سایه های بسیاری را پشت سرم شنیدم که داشتند پچ پچ میکردند.
و این زمانی بود که نوشتم.
نوشتم از چیزهای که هیچ وقت نفهمیدم. و این تاوان گناه من بود؛ که مانند همیشه نوای ضعیف پیرهرزه گرد زمان، صدایم میزند: خوب که چه؟ وقتی روزی همه این ها فراموش شوند. و همه چیز روزی دفن شود؟ تو را حتی وارثانت هم نخواهند شناخت. و از تو چیزی از یک اسم و تاریخ ولادت و وفات هم نخواهند ماند؟
در این جهان پارادوکسی وار همه نقطه ای مشترک داریم و آن ماندن یا رفتن است؟ سردردی همیشه گی از چه چیز خوب یا بد بودن؟ و البته که هیچ وقت فارغ التحصیل نخواهم شد؛ تا وقتی نتوانم کلمات ساده ای مانند درست و غلط را تعریف کنم. به راستی کدامینشان خیر و دیگری شر است؟ آیا میشود هر دو یکی باشند یا یکی از آن ها هر دوی این ها باشند؟
ساکو شجاعی
98.5.20