پارادوکس
روزها از پی هم میگذرند و شب های تاریک و سرد دوباره جای خود را به روزهای مملو از نور خورشید میدهند و در این بین همه چیز بر طبق روال خود پیش میرود و همه همانند که باید باشند به جز انسان، که در پارادوکسی بی انتها در پیاده روی بزرگ به دنبال خود میدود و هرچه از دیگران پیشی میگیرد باز خط مقدم جهان نیست و از این حیث در آتشی سرد از درون میسوزد و پیر می شود و حال یا کشته میشود یا میکشد و میمیرد.
و من در این آشفته بازار جهان همانند پیشینیانم، تنها بدنیا آمدم گرچه در ابتدا می اندیشیدم که شاید متفاوت باشم اما هرچه بیشتر قد کشیدم و محاسن درآوردن بیشتر دیدم شبیه به تمام انسان های اطرافم هستم، انسانی به مانند پیشینیانش که گذشته اش تنها تا حدودی او را از بقیه متمایز میکند، گذشته ای که در زمان حال و یا آینده نزدیک به وقوع میپیوندت.
باید بسیار تحقیر آمیز باشد تلاش برای نشان دادن زندگی ات، برای فهماندن ارزش چیزهای که بدست آورده ای یان در حال تلاش برای آن هستی، چرا که حین باز ذکر زندگیت در جوابت، همانند یک رقابت بزرگ همه از تو بیشتر سختی کشیده اند تلاش کرده اند پول دارتر هستند و در عین حال بسیار تهی دست و بی چاره اند در عین حال آن که لاف زنی حیقیقی اند همیشه به علت صاف و سادگی ایشان لطمه خورده اند و از چیزهای که بدست نیاورده اند در شکوه و شکایتند و یا از حماسه سرانی های خود برای آنچه که بدست آورده اند به خود میپیچند و تمامیت این گفته ها همان چیزیست که خود بدان اغراق میکنند پس برای چه باید در تلاش برای نوشتن و به تصویر کشیدن خود، زمان صرف نمود تا به هنگامی که همه در دنیای خود و سیاره های کوچک خود دیگر جای برای تو ندارند که در آن به مانند شازده کوچولو و پادشاه بنشینی؟
آری نوشتن برای دیگران به مانند حرف زدن با دیوارهای کوچک و بزرگی است که هیچ گاه آن جوابی را که تو میخواهی نمیتوانند به تو بدهند و به راستی چه زیبا، آری جواب های که تو میخواهی، درست مانند آنچه فرانکلن در کتاب خود میگوید: همه انسان ها جواب حل مشکلات خود را دارند تنها نیاز دارند تا کسی برای آنان تکرار و اصرار کند.
با این همه نوشتن پس از آن فرو پاشی بزرگ عشقی که در من به وجود آمد همیشه حس تسکین است و آرامشی بی حد و مرز از برای خودم و برای تنها طرفدار پر و پاقرصم یعنی کمد خاک خورده اتاقم و صندلی زرد رنگ پلاستیکی میز تحریرم.
نوشتن و سیاه کردن کاغذها که چون به قتل رساندن صفحات سفید و یا دادن یک هویت جعلی به کاغذهای یک دست، برای متمایز ساختن آن ها از یک دیگر و قتل رویاهای بزرگ و همه آن چیزی که میتوانستند باشند گرچه نبود ولی دیگر نمیتوانند باشند گرچه حال چیز دیگری هستند، و به دار اویختن خودکارهای که جوهره وجودشان را با چرندیاتم تهی میگردانم و سپس دور انداختنشان تا به آن هنگام که از برای من دیگر سودی ندارند، در حالی که پیش تر گرچه سودی هم نداشتنتد نرخی داشتند و ارزشی؛ به من حس آرامش میدهد، آری جرعت میخواهد، و این به مانند اعترافات یک شبحه فاحشه که در واپسین لحظات خود در جهنمی ابدی بدون ترس از محکوم شدن از چیزی بدتر از آنچه که حال در آن است، اعتراف میکند به آنچه بود شد کرد و انجام داد.
در آن هنگام پس از فروپاشی عشق تنها دو چیز به من اندکی حس آرامش میداد، یکی همان بود که گفتم و دیگری بالا رفتن ازکوه و بلندی بی حد و وصف بود، بالا رفتن برای بالاتر شدن از دیگران برای دیدن خورشید برای کشیدن نفسی تازه به مانند کسی که در لجن زار در حال غرق شدن است برای فهماندن این که من نیز میتوانم و در نهایت بالا رفتن برای دیدن همه چیز و هیچ چیز و فریاد زدنهای گاه و بی گاه به منظور استفراغ تمام آن باورهای کافرانه ای که در بچگی به من آموخته بودند از عشق، از دوستی، از آخر داستان های که همیشه خوب تمام میشوند از دوستی ها و بخشیدن و بخشیده شدن، از بهشتی با سیب های خوشمزه و آب و قصرهای بی پایان از پاک کردن اشکاهایت در زمان غصه داری و سفرکرده های که روزی باز خواهند گشت. آری استفراغ تمام آن یاوه گوی های دنیای صورتی با دیگر رنگ های خالص و تمیز مانند سرخی گل رز و زردی خورشید یا سبز به مانند چمن خیس پس از باران به هنگام لمس آن با دستانی لخت و ضریف، اما آنچه دیدم رنگ سرخی خون بود و زردی صورت های مریضی که بدنبال پول به مانند زامبی در پی شکار تو اند و یا سبزی رنگ کمربند فرزندان پیامبرو اخم و تخم هایشان، آنچه دیدم سفرهای بی برگشت و پایان های بد بود و این که عدالت برای هیچ کس هیچ کس برای یک نفر بود.
داستان زندگی من داستان زندگی هیچ کس حتی خود من نیز نیست، بلکه داستانی تکراری از بخش بزرگی از جامعه ای بخواب رفته است جامعه با تنبانی بزرگ جامعه ای که بروی ابلیس خوابش برد و در زیر خود زنده به گورش کرد جامعه ای که خدا در آن درست به دهان، ناخن هایش را از ترس شیطان مرده میجود و فرشته گانی که از طبعیت خدای خود پشیمان شده اند، جامعه ای که در آن دانایان را خرانی تشکیل میدهد که بدنبال چوپان از ترس گشنگی و شکار شدن حمالی میکنند و جواب عرعر هایشان را با چوب میدهند، جامعه ای که در آن گوسفندانش به دنبال بزهای مغرور و سر به فلک کشیده ای که از چوپان چیزی جز زنگوله های کوچک از ارث پدران سر بریده شده اشان بدانان نرسیده است میروند. جامعه ای مملو از خود ارضایی در حمام هایش و محدود ساختن خود از تمام آنچه که برای آن ها آفریده شده است. و یا شراب خواری های شبانه روزی برای اندکی سرخوش بودن و خنده به لب آوردن.
و این براستی در سیستم گوارشی من قابل هضم نیست مخصوصا که هنوز چیزهای واقعی برای دلخوشی و خنده در آن بتوانم پیدا کنم. و چه بهتر که به مانند حال خود، به تنهای گرچه بسیار کسل کننده باشد کوه بروم و در دامن طبیعت آن مادر ارزنده خدای جهان پس بدهم تمام این هله هوله های که به اشتباه زندگی خود را صرف آن کردم مانند کودکی که برای خرید کیکی به سوپرمارکت سرکوچه اشان میرود و فریب رنگ و لعاب لواشک ها و شکلات ها را خورده وآن قدر از آن میبلعد که حال راهی جز همان بالا آوردن در آغوش مادر و کثیف کردن آن بی گناه نیست.
از مادر گفته شد، همان زنی با گیسوانی سفید که معمولا اگر غصه بی پولی و دق و دلی های شوهر پایانش دهد خنده بر لب به استقبالت می آید زنی که آغوشش گرمی خورشید را دارد و دوریش سردی زمستان و چه نیک است که تا وقتی دعای مادر بدرقه راهت باشد تو نیز خوشبخت خوشبخت خرامان خرامان از تپه های لجن و انسان های مغز فاسد عبور خواهی کرد و در انتها به مانند حیوانی وحشی او را پس از رد شدن از جهنم تنها خواهی گذاشت گرچه او هنوز لبخند بر لب تا به هنگام بازگشتت از سفر بی پایانت دعایت میکند. همان زنی که در ابتدا پشه ها را از تو میزدایید و همان کس که در انتها با حرف هایش غصه هایت را پاک میکند.
و پدر همان جنس نر خشنی که لبخندش به تو قدرت میبخشد و آرامش را در دلت جوانه میزند. گاهی با یک سیلی و گاهی با چند حرف ساد آن خدای پیر فرتوت میشود خدای که به مخلوق خویش کفر گفته و از او دلگیر میشویم و قهر را بر آشتی با آن ترجیح میدهیم و از آن دوری میجویم درست مانند خدای داستان های ابراهیم، آدم، نوح، موسی و عیسی. و میشویم بیگانه ای که تنها اتفاقی و به وسیله وی همه چیزمان را داریم همین و بس ساده است نه؟ همه چیز...
و این دو چیزی نیستند جز همان پسر و دختری که روز اول از برای هوس به هم نگاهی کرده و در سرابی به نام عشق در گیر حس تعهدی خاکستری به هم گره زده شده اند و تو حاصل همان نیم نگاه مادر و چشمک پدر هستی ههههههههه واقعا خیلی خنده دار است که تو حاصل چنین چیزی باشی، حاصل چیزی که خود در هفته چند بار انجامش میدهدی هر بار با شخصی و به شیوه ای ولی در هیچ کدام هیچ توی دیگری زاده نمیشود. بجز اندکی عرق سرد روی پیشانی و اه و ناله و دییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی و این صدا، صدای آشنای دستگاهی است که در زمان پیری و هنگام مرگ سمفونی خود را بر تو خواهد خواند، قلبی که دیگر حاضر به کشیدن این همه حقارت و شریک جرم بودن در تولید بی حد و حصر تو در لجن نیست خود ارکستر این آهنگ خواهد بود.
تو خواهی مرد اما کوه ها چطور؟ تو خواهی رفت اما مادر ها چطور؟ تو به خدای خود کفرها خواهی گفت اما خداهای پیر چطور؟ تو فراموش میکنی اما پوتین های پاره پاره ت چطور؟ تو راه را فراموش خواهی کرد اما پاکوب های که از آن روزی گذشته ای چطور؟و یا همه آن قله های که تو را دیده اند؟
به راستی کوه ها برای من آینه های بزرگی بوده اند برای دیدن خود و اقوامی که از آن امده ام برای من چون سکوهای بزرگ تریبیونی بوده اند برای عرض اندام در مقابل همه انچه که بخشی از من است گرچه دیگر بدان خود را متعلق ندانم کوه ها به راستی آینه ای از تجلی خدایان اند و در این عصر دیر ذکر این که چه با من کردند بسیار سخت است و دشوار؛ تنها میتوانم بگویم به من آموختن که تو نیز همان هستی که دیگران هستند خیلی حرسش را نخور که نمیتوانی چرا که آنان که توانستن هیچ گلی بر سر خود نزدند تا تو در انتظار گل زدن بر سر و بین پاهای دیگران باشی و جهان همان پیاده رو بزرگ به راه خود ادامه خواهد داد و تو نیز پس از اندی سنگ فرش آن خواهی شد چراکه نگفته بودم اما این پیاده روی را جسدهایی تشکیل داده انده که همانند ما در آن روزی آن قدر دویدند تا جانشان به لب رسید و زیر چکمه های دیگران له شدند و کارشان تمام شد. پیاده روی که تنها راه نجات از آن همان دویدن است چرا که ایستادن به معنی مرگ و فروپاشی آن است.
و این دنیای من است، دنیای ما که هیچ وقت به آن خوش نیامده ایم البته گرچه داستان که آخر خوب داشته باشد همیشه بهتر فروش میرود.
در یکی از سالهای زندگانی زمین و روزهای کوچک مردمانش کودکی از پدر و مادری زاده شد که میلی به جبر نداشت، از همان ابتدا در مقابل تابوهای زندگی ایستاد و از گریه کردن تا آنجا که دکتر امانش را برید پرهیز کرد، گویی در همان رحم مادر دانسته باشد چه در انتظار اوست و در چه ماتریکس بزرگی به بازی درخواهد آمد به منظور رهایی از بند دم و بازدم زودتر از موعد سر بیرون آورد تا بلکه فرجی باشد برای انصراف از بازی، اما بلاخره زاده شد و گرچه بسیار ضعیف و شکننده به دنیا آمد آن پسری که به مانند پیشینیانش حاصل جدال ابلیس و الله بود.
مادری مهربان و پدری مهربان تر همان ابتدا نشان دادن که این چگونه جهانی است، بی آنکه از او پرسیده باشند اسمی بر او گماردند و به مانند خدا به اجبار بانگ در گوشش خواندند برای آنچه که آنان رستگاری مینامند، اما مگر رستگاری چه بود؟ جز همه آن هزاران هزار سالی که من فراغ بال از جنگ های بی پایان میان حیوانات وحشی که زمین را با خون خود سیراب میگرداندند سپری میکردم؟ آسوده خاطر از ندیدن دیوارهای که به دور خانه ها کشیده میشد و زندان های روبازی که آن را یک کشور میخوانند؟ مگر رستگاری و آرامش چه بود جز غافل بودن از خیر و شر؟ از همان بودن که بودن از نچشیدن طعم خوش غذاها برای درک نکردن طعم تلخ گرسنگی و انزوا به هنگام فقر؟ مگر آرامش چیست جز سکوتی ابدی و نشنیدن صدای گریه مردهای بزرگی که از زخم های برداشته از جنگ به مانند بچه ها گریه میکنند و مادرانشان را صدا میزنند؟ مگر خوشبختی تعریفی جز این دارد؟ گاهی برای دیدن باید کور بود، برای حرف زدن لال شد و به منظور حس زندگی مرد. اما این چگونه میشود؟ وقتی همه عالم دست به کمر همت بسته اند تا تورا فریب دهند؟ چنان فریبی که تمام سیلی های سنگین پدر در همان ابتدا که بر تنت سنگینی میکرد و یا دیدن زخم ها و اشک های مادر و چراغ های 100 ولتی کوچک و اتاق های تاریک و... را از یادت میبرد.
به راستی که خدا باید بسیار دل بزرگی داشته باشد. آن قدر بزرگ که دیدن نه بلکه آفرینش این همه پستی و غرایز پلید آزارش نمیدهد و دلش را تنگ نمی کند و باید چه روی هم داشته باشد که خطای خود را بر گردن زیر دستانش بی اندازد. و این و آن را مقصر بداند و از خود ترد کند، براستی سوالیکه هیچگاه پاسخی برای آن نیافتم این بود که اگر این ابلیس است که بشر را به جنگ هم می اندازد به چه کسی گاو و گوسفند و اسب های دریایی را به جان هم میاندازد؟
دوران نوزادی ان پسر کوچک توام بود با دیدن اشک های مادر و اخم های پدر یا اختراعات جالب انسان ها برای دود کردن چیزهای عجیب و غریب، مملو بود گوش هایش از فریاد های پدر که گاهی در یک پارادوکس شگفت انگیز تبدیل به صدای آرام و تسکین بخشی میشد، چشیدن نان خالی و ...
طولی نپاید که زندانی دیگری را نیز به این جهان تبعید کردند و پسر کوچولوی قصه ما دارای کسی شد که در زمین اورا برادر میخواندند، و این باز اجباری دیگر برای هردوی آن ها بود چرا که تصادفی بدنیا آمدنشان سبب حس تعهدی ابدی به یک دیگر نیز میشد.
پس از آن چند سال ابتدایی با جدای مادر از پدر و ترک وی فریب دادن من نیز با خرید اسباب بازی های رنگاورنگ، کارتون های: لاکشپت های نینجا، سفید برفی، شرک، سیندرلا، مگا من، خانه مادربزرگه و... شروع شد و تیر آخر را کنسول های بازی کامپیوتری زدند.
ادامە دارد...
ساکو شجاعی
نظرات شما عزیزان: