ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

عشق

از وقتی نشستم و از عشق حرف زدم. شعر گفتم و داستان سرودم. از همان موقع که به بهانه تو در من جنگلی از عشق پدیدار گشت و آب به آبشارها پیوست و قطرات به دریا پیوستند و شن در طلب رقص بر پیکر تو در من شروع به لولیدن کرد.
دانستم متهم ردیف اول جنایت بسیاری ام. شریک در به قتل رساندنت، آواره و انفال های زیادی که با من انجام پذیرفت.
قاصب قصاب خانه ای هستم که قصابش را نمیشناسم و با این حال به کشتارت هروز با خنجری به بزرگی تاریخ با دستانی خونی و پیش بند چرمی از جنس کفن های که پاره کردم مشغولم.
خود نداسته با هر بوسه که در افکارم بر لبانت زدم و یا تمام آغوشی های که در انزوایم با تو تجسم کردم خنجری بر کودکی خردسال فرود آوردم.
موسی ای بودم که در پی عشقم به خضر، بچه های زیادی را کشت و مردمان بسیاری را برای اجابت تو؛ در کشتی های که فاتحشان بودم غرقاند.
من شریک جرم سکوتم؛ بزرگ ترین گناه و تنها علت معلول، برای چرای خونین بودن تنها لباسی که همیشه به تن دارم.

ساکو شجاعی
99.5.26


همیشه پای یک بچه، لای پای یک دختر در میان است

پاک کردن واقعیت به دست ابزار کلمه ی بی معنی ادامه تحصیل در هرزه خانه های یک شهر غریب

...


ادامه مطلب »

برهوت

در این برهوت گم گشتەگی چیزی نیافتم جز آینەهای کە بە من خیرە شده بودند و تقلید آکارهای جسمی را کە متعلق به او بودم. درست به مانند چوپان و گلەی بیشماری که به دنبال چریدن و ریدن و کردن، آزادی را فدای اسارتی منجر به زبح مقدس سرهایشان سپری میکنند؛ سپری کردم همە آنچە را کە زندگی نامیدند و من نیز بە خود باختم وقتی دیدم همانم کە دیگران به آن غبطە میخورند.
و گرچە موجودی ازلی بودم اما خاطرەهایم، راه رفتن مَنِ فراغ بال خردسال را چنان بە خود سنگین و بعدها در خود دفن کردند کە چندی پس از تولد محکوم شدم به چشیدن دوبارەی مرگ ، گوی هیچگاه خدا هم نبودم.
و بە راستی طنز شیرینی نبود؛ بدل شدن ابلیس بە جای الله و نشستن خدا بر تخت شیطان از برای چیزی کە من رستگاری نامیدم بهر سرگرمی خود؛ وقتی همە دانستند این دو عروسک های خیمەشب بازیە، مَنِ بشر، چیزی بیش نبودند.

ساکو شجاعی

1397/10/19


در سرآغازم برای به پایان رساندن راهی را که همه رفته اند من به خود باختم

گرچه گر جواب را هم یابم ممکن است تا به ابد جرعت به اختراع این فرانکشتاین در خودم را نیایم و چون سایرین من نیز زندگیم را در این ازدیاد بی پایان گوسفند و الاغان به چوپان ببازم

...


ادامه مطلب »

دیشب یک نفر مرد

و امشب من در برزخ افکارم مانده ام که آیا این خواست خدا بود یا مجموع داده های تصادفی کاعنات که اینچنین به هم بافته شده اند که زنی پاک دامن و ناتوان از حرکت هیچ که می ماند و هر روز بداقبالی به سراغش می آید، حال خانه کوچکی نیز دارد که چراغش برای همیشه خاموش شده است.

اگر این خواست خدا بود؟ پس این چه پروردگار بزرگ و مهربان تر از مادریست است که چنین سر جنگ دارد با پیرزنی فرتوت که همه زندگی اش دستان همسرش بود و انتظارهای برگشتش و این چگونه خودای کردنی است که به مانند کسانی که مازوخیسم دارند، دلبستگان خود را آزا میدهد؟

اگر چنین است شاید بتوان این چنین نیز نگریست که انسان گرچه پیر یا ناتوان باشد اما باز برابری میکند با تمام آنچه که خدا خود را خودا میخواند؟ و در این صورت چه چیز است که به انسان هویت میدهد و او را آدم میکند اگر تن رنجور، یاور و گذر عمرش اش نیست؟

اما دیگر چه اهمیتی می دهد چه را چه تفسیر کنم؟ وقتی دیشب یک نفر مرد و خانه ای که چراغش برای همیشه خاموش شد؟ و من هنوز در عالم برزخ به آسمان شب مینگرم که خدا کجای این همه ستاره، خاموش مانده است.

ساکو شجاعی

97/6/3 


یک سال بگذشت و جهان را همانگونه کە بود دیدم

یک سال بگذشت و جهان را همان گونه که بود دیدم، باز غرق در خون و تکرار یک حقیقت جاودانه که دنیا تا دنیاست قوی ضعیف را میخورد و تنها آنچه که در نظرها شاید تغییر یافته باشد. مرتفع شدن ساختمان هایی است که ریشه در خاک و بیگانه با طبیعت بی پرواتر از بشر رو به سوی یار قد می کشند و چه بسا که روزی خود مقبره و یا خنجری باشند بر قلوب آدمی.
و حال که باز خود را نقطها ی بر سر خط میبینم تنها میتوانم اذعان کنم از هر آنچه که شد و روی داد و من نوشتم تنها چنین یاد گرفتم چون پیشینیانم هرچه بیشتر میروم میدانم که هیچ نمیدانم. براستی که دنیا بی شباهت به یک پیاده روی بزرگ و بیانتها نیست. همیشه و هردم هر آنقدر تند بروی و از کس و کسانی پیشی بگیری، باز کسان دیگری در جلو رویت خواهند بود و افسون، همین که به مقصد رسیدی باز از آن قافله که جا گذاشته بودی به جای میمانی.
آری داستان من داستان آن پیر ملایی است که خدا را در جرزهای دیوار مسجدش میکاوید و حال آن که وقتی بدو گفته شد کات و سات مرگت نزیک است سری به کوچه و خیابان ها زده و تازه فهمید که خدا را باید در چشمان سرمست دختران و پسران زیبا روی و دستان دختر بچه ها و پسر بچه های آواره بدید و مرتکب گناه شد و توبه کرد چرا که این راه شناخت خدایی است که بندگانش محکوم اند به گناهی که اثبات کننده آدمیت بشر و خدایی خدا است و تازه زانو زده و با تمام اعتقاداتش بگرید و از هیچی برای هیچ دیگریی عذر خواهی کند.
و براستی کدام اندرز و سخنان و حرف و منطق ها هستند که در مواجه با چشمان خیره کننده و سرشار از هوس دختران پری روی و خوش سیما توان مقابله داشته باشند؟ تو به من بگو، می گویند خدا زیباست

بنظرت خدا میتواند یک زن باشد؟ من که نمیدانم و در این صبح دیر هم حالی برای کاوشش ندارم. تنها دوست دارم برای کمدم که تنها طرفدار خودکار به خطا رفته ام است بنویسم که براستی موجب تسکین است و آرامشی وصف ناشدنی.
بگذار حال این گونه بگویم و خودکار را بی هیچ طرحی در ذهن و قلبم به هوای خود رها کرده و من به دنبالش چون بادبادکی کوچک و شکننده به پرواز درآیم بلی چندی است که به هوای یار قلب زشور تنهایی و حسرت یک دل سیر نظاره آن چشمان عمیقش، در آرامشی بی تابانه بی تابی می کند و تنها آنچه که از دستان و قلب من بر می آید نوشتن و حسرت روزهای گذشته است.

می گویند: روزی پیرمردی در بیابانی گرم و سوزان چنان از تشنگی جان به لب رسید که فریاد برآورد و از خدا یاری خواست و آنقدر فوش داد و ناله کرد و به گوه خوردن افتاد تاکه خداوند بر او رحم آورد و لیوان آبی بهشتی را بر دستانش فرود آورد. پیرمرد از شدت خوش حالی بی آن که خود بداند لیوان را از آب تهی کرد و این شد که آن پیر دیر نه از زور تشنگی بلکه از داغ دل حسرت اشتباهش جان داد و ماران و عقربها را با خون سیراب گردانید. و اما از تمام آن آبی که ریخته بود جنگلی وسیع به وجود آورد، درخت ها چنان شتابان ریشه در خاک به آسمان درآمدند که پرندگان را یاری رسیدن به آن نبود. تن سبز جنگل جسم لخت بیابان را پوشانید و بر لبان سوزازن و ترک خورده آن، آبشارها را جاری ساخت. اما هنوز آن مکانی که پیرمرد در آن جان داده بود بیابان بود و گرم و خشک.

ساکو شجاعی پائیز 94


خاطره سی کانیان با 80 نفر مهمان از شهر بناب

در راه به خیلی چیزها فکر کردم و با خود از دنیای اطرافم سخن می گفتم. از تنهایی ها و رنج های مردم و بیش از همه به خودم که چه شد این گونه در چرخ عالم سردرگم مانده ام

...


ادامه مطلب »

ماسک های شهر

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب »
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز