رستاخیز
با تکیه بر عرش خدا رستاخیز را برای مردمانم بیاورم تا چون مرزی لاعلاج خشم هزاران ساله خود را از کوه ها فرود آورند و جهان را با آن برای همیشه خاموش کنند.
...
با تکیه بر عرش خدا رستاخیز را برای مردمانم بیاورم تا چون مرزی لاعلاج خشم هزاران ساله خود را از کوه ها فرود آورند و جهان را با آن برای همیشه خاموش کنند.
...
کجا روم، به که گویم، با که حرف زنم، از چه برایش بگویم و از کجا به کجا با او برسم تا بفهمد و بفهماند و خود نیز بیاموزم و بدانم چه شد و چه کردند و چه روی داد هر آنچه را که نمی بایست روی میداد.
و جهان همان فیلم کمدی تکراری، مسکوت از برای دفاع ز یک کافر؛ آری من یک عدد کافر بی دین هستم که اعتقادات شخصی مذهبیم را باورهای سیاسیم می سنجند!
کسی که ناخواسته سوار بر بالین باد بی آنکه بداند و بخواهد و بفهمد و انتخاب کند در بستری چشم گشود که هر وجب از خاک آن اگر خار و خاک نبود سنگ بود و خونی که بر آن خشک شده بود. سنگهای که با خون آبیاری شده و بزرگ شده بودند و بوی خاک پس از بارش خون و صبحی با طلوع سرخ که هر بار با دیدن نور ماه خاکستری، که از پشت شهر سر بیرون می آورد به اتمام می رسید همه آن جهانی بود که من در آن چشم گشودم چرا که من یک عدد کافر بی دین بودم که اعتقادات سیاسیم را باورهای شخصی مذهبیم می سنجد.
و آری اکنون که هر دوی قاتل و مقتول در زیر این خاک تشنه به خون آرامیده اند؛ هستند هنوز چشمانی که تر و دل های که خون اند اما نه از داغ دل جنایات و مکافات چشیده، بلکه از فراموش شدن تاریخی که هر برگ آن را با خون خود نوشته ایم توسط جوان های که حال همانی هستند که روزی آنان بودند.
بیا این یک روز را راجب به چیزهای که دوست داریم و به آن نرسیدم سخن نگویم؛ بلکه از چیزهای که بودیم و از ما گرفتن حرف بزنیم چیزهای که همیشه از ما گرفته اند...
ساکو شجاعی
97/5/28
دست نویس, داستان کوتاه یا بخشی از زندگی نامه شخصی خوش ذوق و اهل قلم از ساکنین مهاباد شهری کورد نشین در جنوب استان آ.غ از آرزوها و خواسته های دوران جوانی اش...
آری از هفت تا هفت، برای من و او و آن های کارگر در ماه رمضان در دمای بیش از چهل درجه سانتی گراد، آخرش هم نفهمیدم چمن را برای آدم ها کاشته اند، یا کارگران را برای چمن؟
...
راستش بودن در کنار اجسام جان گرفته از مشاهیر نام برده همیشه حس متفاوتی به آدم میبخشد و برای مدتی مدید فکر را از هر جهت آسوده میگرداند. آن روز بعد از سلام و احوال پرسی و خوش و بش های همیشگی آقای پایانیانی رو به من کرد و گفت: میلاد فردا به احتمال قوی میریم تهران دوست داری همراهمون بیای؟
...
در راه به خیلی چیزها فکر کردم و با خود از دنیای اطرافم سخن می گفتم. از تنهایی ها و رنج های مردم و بیش از همه به خودم که چه شد این گونه در چرخ عالم سردرگم مانده ام
...
وقتی بروی یال در حال حرکت بودیم متوجه شدم کاملا به صورت اتفاقی و البته برای اولین بار کارزان راه را گم کرده است و ما در جهت اشتباه قدم برمیداریم. آخر کانی شێخان را در پشت سر رد کرده و حال در راه رسیدن به سی کانیان بودیم و اثری از آن نبود.
...