ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

پاییز

از مادرم می پرسم چرا؟ جواب را نمیداند. از مردم می پرسم چرا؟ همه بهم میخندند. از آهنگ هایم می پرسم چرا؟ اما همه در ناامیدی غرق هستند.

برای همین از خودم می پرسم چرا؟ و می بینم با توسل به جواب های شنیده از مردم جواب درست را به خودم میدهم.

در این مسیر جویبار شکل هر که دنیا را به رنگی میبیند اما هیچ کدام نمی دانیم کدام یک از رنگ ها رنگ دنیای ماست.

خوب یادم است زمستان امسال را وقتی بر روی یک تاب در پارک تنها نسشته بودم. از درخت پیر روبه رویم پرسیدم چرا؟ او جواب داد چون وقتی شکوفه ای تازه از خاک بیرون زده بودم آرزو داشتم آن قدر بزرگ شوم تا دیگر از صدای شنیدن هیچ پایی نترسم وقتی بزرگ تر شدم آرزو داشتم دیگر باد و یا هیچ دستی نتواند کمر من را خم کند وقتی بزرگ تر شدم دوست داشتم دیگر بروی کل تنه من یادگاریی ننویسند. وقتی بزرگ تر شدم آرزو داشتم آنقدر بلند شوم که دیگر هیچ دست ونردبانی نتواند میوه هایم را بچیند چرا که آنان را برای خودم می خواستم تا در زمستان هم همیشه سبز باشم. اما وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم آرزویی است که هیچ وقت با بزرگ شدن آن را به دست نمی آورم آن هم قطع شدن به دست اره ای است که دسته اش از چوب ساخته شده است چرا که این آهن است که آهن را میبرد.

و اما دوباره ازش پرسیدم چرا؟ و او جواب داد چون سال های عمرم را در پی رسیدن به قدرت و بزرگی گذراندم غافل از آن که اگر آن اره هم نباشد این عمر من است که تمام می شود. و روزی میان پدر و مادرانم به زمین می افتم. راست است که می گویند هر قدر بلند تر شوی بد تر سقوط خواهی کرد. در حالی که هیچ وقت نتوانستم از این زندگی طولانی لحظه ای را برای خودم شاد باشم وآرزویی دیگر بکنم.

تاب زنان به حرف هایش فکر میکردم و به یادگاریی هایی که بروی تنه اش حک شده بود نگاه می کردم که ناگهان از آنان پرسیدم چرا؟

همه با هم جواب دادند چرا که هیچ چیزیی بیشتر از این برای انسان خوش تر نیست که بعد از بازگشت بتواند جا پای خود را در میان رد پاها پیدا کند.

از جواب آن دو سوالی از تابی که بروی آن نشسته بودم برایم پیش آمد. از او پرسیدم چرا؟ و جواب داد چون انسان خود میداند در زندگی همیشه تنها یک بار پشتش زمین میخورد و دوبار بلند می شود. پرسیدم از کجا میدانی؟ جواب داد:وگرنه انسان به اینجا نمیرسید که من را برای فرزندانش درست کند تا درس بگیرند.

از تاب بیرون آمدم و درمیان برف های مروارید شکل شروع کردم به قدم برداشتن و وقتی پارک را از دور نگاه میکردم می دیدم تمامی درختان بجز اندکی از کاجان کوچک سبز اند و بقیه خشک و سفیداند.

برای همین تا باد را دیدم ازش پرسیدم چرا؟ و او جواب داد:این قانون است هر فصل آینه ای از یک حکومت است.

پرسیدم نفهمیدم بیشتر برایم توضیح بده؟ اما با درجوابم گفت:ابرها منتظرم هستند و باید بروم.بعد هم خیلی آرام وسرد از کنارم رد شد.

اما انگار جواب را نمی دانستد و به دنبال بهانه ای برای برای فرار بود. هر چه که باشد. او که همانند انسان ها دروغ بلد نیست بگویید.

اما اکنون جواب سوال باد حال برایم سوالی شده بود که باید چرای آن را می فهمیدم.

برای همین به بالای کوهی رفتم و تا خواستم از ابر ها بپرسم چرا ناگهان همه برف شدند و روی زمین باریدند.نمیدانم شاید آنان نیز جواب را نمیدانستند.

برای همین خواستم این بار از دانه های ستاره شکل برف روی زمین بپرسم چرا؟ که ناگهان همه آب شدند و بسیار تند از شیب بالای کوه پایین آمدند.

دیگر نا امید شده بودم.برای همین در میان برف های بالای کوه که هنوز آب نشده بود دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم و چشمانم را بستم.

 که ناگهان صدایی را شنیدم که گفت:میخواهی جواب را بدانی؟

گفتم که هستی؟

پاسخ داد:من خورشید هستم.

جواب دادم:آخر تو که خیلی دور هستی چگونه صدا و جسم کوچک من را میبینی و پاسخ میدهی؟

جواب داد:من خورشید هستم منبع نور و انژی و هر کجا که روشنایی و انژی باشد من هم هستم.

پرسیدم یعنی در عمق اقیانوس های تاریک و ی در دل سنگ ها بزرگ نیستی؟

جواب داد:بدان در داخل اقیانوس ها هم موجوداتی زندگی می کنند. که با توسل به موجودات مرده سطح آب و یا اکسیژنی که از سط به عمق میرود تغزیه میکنند انژی و حیاطی که من آن را پدید آوردم.و بدان هر اقیانوسی ابتدا اقیانوس نبوده و هر سنگی ابتدا سنگ نبوده و هیچ خاکی ابتدا خاک نبوده.

راستش احساس کردم در این یکی کم آوردم برای همین تا به خودم آمدم دیدم درختان شکوفه داده و یخ رودخانه ها آب شده است و برفی دیگر بروی زمین نیست.

تا این صحنه را دیدم قبل از آن که سوال دیگریی بپرسم گفتم تو می دانی چرا؟

جواب داد:کدامش؟

جواب دادم همان حرف ناتمام باد را

جواب داد:بله و جواب آن بسیار آسان است. می خواهی جواب را بدانی؟

جواب دادم:بله بله دوست دارم بدانم.

زمستان آینه ای از یک حکومت دیکتاتوری است چرا که زندگی در حکومت های دیکتاتوری همه یک رنگ ، سرد و سخت است. در بیرون از خانه یا زمین میخوری و یا پاهایت در برف ها گیر میکند. وسرعت حرکت به جلو ات را کاهش میدهد. باز با این وجود وقتی بعد از مدت ها برف میبارد. مردم به خیابان ها آمده میخندند و با آن کنار میایند.

پرسیدم چرا؟

جواب داد:انسان موجودی است راحت طلب برای همین در سختی بیشتر قدر داشته هایش را می داند پس بیشتر میخندد و مواظب

در فکر فرو رفتم و با خود در خود از دنیایی که تا دیروز آن را ساده می نگریستم شاخ درآورده بودم که ناگهان خورشید شاخ هایم را سوزاند و گفت:اما بگذار یک نصیحتت بکنم هیچ وقت وقتی درمیان برف ها نشسته ای یا راه میروی چشمانت را نبند چون بعدها که چشمانت را باز میکنی چشمانت درد میگیرد.

من که از نصیحت خورشید چیزیی نفهمیدم زود پرسیم پس بقیه فصل ها چی؟

و خورشید که کم کم نزدیک غروبش بود. جواب داد:بهار بنچره ای از انقلاب و سالی نو است که مردم را وادار به درآوردن کاپشن هایشان میکند. چرا که دیگر نه سخت و است و نه سرد و نه دنیا یک رنگ!

تابستان قطعه ای از حکومت های دمکراسی است که دیگر مردم آن قدر در گرما هستند که که حال از گرما شکایت میکنند.

پرسیدم:چگونه؟

جواب داد:زمستان هر چقدر سرد باشد باز با پوشیدن لباس گرم میتوان خود را گرم کرد اما در تابستان میخواهی چند کاپشن بیرون بیاری تا خنک شوی؟

پرسیدم پس تابستان هم همانند زمستان است؟

جواب داد:باید جواب این سوال را خود پیدا کنی.

در ادامه گفت:و در نهایت پاییز همانند کشوری است که دوباره می خواهد به دیکتاتوری خود برگردد.

پرسیدم آخر چگونه مگر نگفتی حکومت های دیکتاتوری همه یک رنگ هستند؟ اما پاییز که هزاران رنگ در رنگ های خود دارد!

جواب داد:بله پاییز رنگا رنگ است اما جواب این سوال را نیز خودت پیدا کنی.

و دیگر صدای از خورشید به گوشم نرسید. اما شب شده بود و نمیتوانستم راه خانه را پیدا کنم تا این که جا پای خودم را در میا خاک ها و آن درخت پیر را از دور با شاخه های تازه شکوفه داده اش که در زیر نور ماه میدرخشید شناختم و راهم را در پیش گرفتم که فهمیدم خورشید هنوز با من است حتی در سیاهی شب چون وقتی ماه را نگاه کردم یادم آمد که نور ماه از خودش نیست بلکه از خورشید است.

برای همین دوان دوان برگشتم به خانه.

ساکو شجاعی

93


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز