635 روز
۶۳۵ روز سربازی گذشت. اعداد ترسناکی ک در اوایل و اواسط آن روزها، تنها یک فکر را در ذهن های ما به وجود می آورد؛ و آن که این عدد هیچ وقت تمام نمیشود.
اما حالا ک به کابوس های آن روزگاران فکر میکنم میبینم. که چه تعداد 635 روز را گذرانده ام یا شاید بتوان گفت از دست دادم (انتخاب کدامین واژه درست به عهده خودتان.)
و این یعنی چون ساعت شنی عمر من نیز چون همه شمای که این متن را میخوانید رو به اتمام است. گذر چنان آرامی که نمی شود آن را هر دم به یاد داشت.
اما در این لحظه از عمرم خوشحالم که زندگی بدون دردی نداشته ام. از تمام تجربیات خوب و بد و حتی بدترینشان بسیار خرسندم چون چ چیزی میتوانست بهتر از تجربه زندگی کردن باشد؟ حتی اگر به اشتباه؟
چنان از اتفاقات بد زندگیم احساس خرسندی میکنم که حال حس واقعی یک انسان خوشبخت را دارم.
چون من زندگی کردم و این به اندازه کافی لذت بخش نیست؟
من چون یک انسان با بدنی از جنس تمام جهانم که میتواند طعم زندگی را بچشد و در انتها گرچه ذهن من نتواند عدم را درک کند اما مرگ این واژه آشنا. شاید پلی باشد برای تبدیل شدن به تمام جهانی که تا قبل از آن داشتم از چشیدنش لذت میبردم.
چون سیبی که از درخت برای خورده شدن به زمین می افتد و فردا خود به عنوان بخشی از یک کالبد سیب دیگری را میچشد.
نظرات شما عزیزان: