ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

تنها یک...

نقش بر زمین، خسته از نفس نفس زدن ها با بدنی کبود از سیاهی های متعدد و پیشانی خونی که صورتم را وضو داده است؛ به زور چشم هایم را باز میکنم و در زیر سوز چشم هایم، پاهایم را گرچه خسته تر از قبل اما محکم روی زمین میگذارم.
بند پوتین هایم چنان محکم بسته شده اند؛ که احساس یک جور امنیت در این بلاشوبی که درگیر آن شده ام به من میدهد.
بر روی دو پا که ایستادم برای بار آخر، به این جنگ ابدی تنها با زدن یک لبخند به پایان میرسانم و حال که دوباره نقش زمین شده ام؛ فقط باد است که نوازشم میکند و چشم هایم را به بسته شدن تشویق.
آسمان آبی بالای سرم را نگاه میکنم و با لمس خاک زیر انگشت هایم خنکی آن را چون احساسی از خوشبختی پیش خود تصور میکنم. و چون برای اولین بار است که چنین عاری از ترس کثیف شدن و... زمین آغوشم گرفته است؛ با خود فکر میکنم: چرا تا قبل از این روی آن دراز نکشیده بودم. و این پس از اندی تعمل میشود؛ دلیل رضایت خاطرم از جنگی که حال آن را برده ام. گرچه تنها قربانی آن نیز خود بودم. اما همان لبخند. که بروی خود زدم برای پیروزی ابدی با این جنگ لاینتها بس بود.
و این چه احساس شیرینی دارد.


635 روز

۶۳۵ روز سربازی گذشت. اعداد ترسناکی ک در اوایل و اواسط آن روزها، تنها یک فکر را در ذهن های ما به وجود می آورد؛ و آن که این عدد هیچ وقت تمام نمیشود.
اما حالا ک به کابوس های آن روزگاران فکر میکنم میبینم. که چه تعداد 635 روز را گذرانده ام یا شاید بتوان گفت از دست دادم (انتخاب کدامین واژه درست به عهده خودتان.)
و این یعنی چون ساعت شنی عمر من نیز چون همه شمای که این متن را میخوانید رو به اتمام است. گذر چنان آرامی که نمی شود آن را هر دم به یاد داشت.
اما در این لحظه از عمرم خوشحالم که زندگی بدون دردی نداشته ام. از تمام تجربیات خوب و بد و حتی بدترینشان بسیار خرسندم چون چ چیزی میتوانست بهتر از تجربه زندگی کردن باشد؟ حتی اگر به اشتباه؟
چنان از اتفاقات بد زندگیم احساس خرسندی میکنم که حال حس واقعی یک انسان خوشبخت را دارم.
چون من زندگی کردم و این به اندازه کافی لذت بخش نیست؟
من چون یک انسان با بدنی از جنس تمام جهانم که میتواند طعم زندگی را بچشد و در انتها گرچه ذهن من نتواند عدم را درک کند اما مرگ این واژه آشنا. شاید پلی باشد برای تبدیل شدن به تمام جهانی که تا قبل از آن داشتم از چشیدنش لذت میبردم.
چون سیبی که از درخت برای خورده شدن به زمین می افتد و فردا خود به عنوان بخشی از یک کالبد سیب دیگری را میچشد.


به دنبال خوشبختی

گردش های بی پایان به دور خیابان های شهر برای رسیدن به یک هیچ اعظم از این بالا چقدر کوچک به نظر می رسید
و بر دامن این کوه، همین چراغ ها چه دور، چه نزدیک معنای زندگی را در ذهن من به چالش خواهد کشید.

آن هم وقتی با یک فنجان کوچک چای، با نوای چند آهنگ از ارکستر سوسک ها و صدای باد به من همین حس را بدون گردش به دور چیزی خواهد بخشید.


مهمانی پس از تو

در هیای هوی سکوت پس از تو شبی مهمان خانه ای شب برای ابد شدم.
بر روی میز از طعام هرچه بگوی بود؛ جز هر چیزی که به توان آن دید.
در اطرافم و بر روی میز، همه بودن الا آنی که باید میبود.

و در این ساعات شلوغ چه کسی نوازش گر من خواهد بود؟
وقتی حتی چراغ های روشن خانه نیز از خود نور نمیدهند؟

گوی جهان فقط تو را کم داشته باشد؛ من به حال خود رها شده ام.
و چه زیبا این عشق که هیچگاه نشد آن را بفهمم.


رقص باد

منم و جهان بالای سرم
در آشوبی به بزرگی یک عشق
با زمینی به بایری تنت
و پوششی از تن پوش عریان تو

در میان ازدحام ستاره گان
تنها به انتظار ستاره ای نشسته بودم

برای وصالش چه معراج ها کردم
و نومید از داشتنش
دوباره به آغوش خود هر بار باریدم
و چون هر بار غریق خود بودم

هر بار تو ای باد
به آغوشم آمدی
و موج موج خروشانم کردی

ماه گرچه بهانه بود و ستاره گم
اما رقص زیبای تو بود که همیشه بود

شاید روزی دیگر وزرشت را روی تنم حس نکنم
اما میدانم تو از رقصیدن هیچگاه باز نمیمانی...


اجتناب ناپذیر

به زیر ملافه انکار گناه، وقتی به آغوش کشیدمت تنها تصویر خودم بود که نگاهش میکردم.
و نداستم آخر پاره ایست از آتش و میسوزد؛ یا خدای نشسته بر عرش پادشاهی خود، که به زیر من در آمده است؟
به زیر منی که اگر به زیر آب گر نرود به زیر خاک یا آتش، روزی جان میدهد.
هم آغوشی ام با تو هم آغوشی با خودم با خدا بود.و در نهایت بهایش را نیز با مرگ باید میپرداختم. در آغوش گرفتن خاک و بوی عطر نمناک آن، زیر همه بتن سنگ های که رویم گذاشته اند؛ تا نکند آن زیر به خدای مرده درونم بد بگذرد. کفاره چنین تجربه ای از چیزی باشد، که از توان درکش عاجزم.
کفاره گناهی که اگر مرتکب آن نمی شدم محکوم به تنهای و نشستن به زیر یک لامپ صد ولت چینی میبودم.

99.11.29


فارغ از شعور، با توهم آگاهی هربار پس از بار دیگر فریب روابطی شدم که پایه هاش چیزی جز اندی احساس نبود.

حال همین موجود به دنبال قضاوت چیستی خودش یا جهانی است که نمیشناسد ولی به آن، اندی احساس های متعدد دارد.

99.11.29


یک وهم زیبا



جهان چه زیبا مملو از پرسش های بی پاسخی است که راهمان را هر بار به بهانه پر کردن جواب هایی معدود به خود کج میکنند.
بهانه ای برای اندیشیدن به چیزی که نمیدانیم چیست و آیا هست و یا نه؟

در این بین تنها صدای آواز گرم نفس های بی صدای تو منجی من در بین این امواج انسانی میشود. درست چون کلکی برای فرار از جزیره ای مبحوس یا قالیچه ای برای نشستن و شاید بالی برای پرواز و رها شدن از زمین گرچه در انتها مقصد همان باشد.
و حال بر بالای این جهان بگذار چون کسی که به زیر خروارها خروار ستاره افتاده است. تورا در آغوش گیرم و با لمس و بوی تنت از یاد ببرم تنها برای اندی که چه بودم از کجا و برای چه آمدم و گرچه تو نیز همیشه سوالی بی جواب خواهی ماند. اما من این جهل به تو را دوست دارم

بگذار در این جهان زیبا، من چون آخرین طبقه از یک بنای مرتفع در میان ازدحام این کلانشهر دود گرفته باشم که گرچه در خود چیزی جز هیچ ندارد اما دل خوش به طلوع های همیشگی چشمانت از پشت هزار توی سنگ های ریز بلندای کوه باشم و هر شب از درد فراغت، چون آسمان حقیقت شب، چنان در تاریکی مغموم شوم که حتی خودم را از خود باز نشناسم.

و این چیز نیست جز شورش علیه تمامی دست آورد های بشری که در آن هر چیزی غیر تو وجود دارد. بگذار چون یک مرید عاشق شیخ یا چون ابر دلبسته به اشک باشم. بگذار بر روی خودم زیر نور تو هر بار ببارم و شهر را، خودم را و همه آنچه از تو دور است را بشورم.
بگذار چون تیری برای آفرینش مرگ، من نیز دستاورد این غسل همه گیر شوم. بهانه ای برای تکرار گناه ندیدن تو. و شاید هم من دیوانه ام و تو هیچ چیز خاصی جز یک خورشید ساده نورانی برای مجبور ساختن من به بیدار شدن نیستی. نمیدانم.

اما اگر هم خیالی واهی باشی باز دوستت دارم چون به این عشق، بیش از خودم؛ برای پیدا کردن دلیلی برای زندگی نیاز دارم. چون گویا در همه سالهای که نبودم تو همانی بودی که موطن من را روشن نگاه داشته است. و این عشق تنها شاید به جبران تنها یک پرتو کوچک بتواند قربانی تو باشد.

ساکو شجاعی
99.10.12


سفری از ابتدای تولد

سوار بر کشتی غول پیکر، روی آسمان سیاه شب به پرواز درآمده ام؛ تا از میان همه چیزی که نمیدانم چیست، از غریق در امان بمانم . سفری از میان میلاد.
روی صندلی رزو شده در کنار هم دستی به خواب رفته به نظاره جهان تنها از پنجره کوچک کنار دستیم مشغولم. که آن نیز توسط دریایی از ابرها احاطه شده است. هرچه هست اینجا چراغ های کوچک این عرش فلزی است. که نمیدانم چگونه کار میکند. 
در لابه لای مسافرها فرزندی خوردسال به پشت برگشته و از ردیف وسط من را نگاه می کند. چشم از چشم هایم برنمیدارد ولی طولی نمیکشد که به ناگاه شروع به گریه کردن میکند. مادرش بغلش میکند و رویش را از من میگیرد و من حیران به دنبال کسی برای مکالمه صندلی های را که پشتشان به من است را مینگرم اما گوی این تشتک های نرم مسافران خود را بلعیده باشند همه مدهوش افق های کوچک خویش اند که راه به جای جز صندلی روبه رو که او نیز به صندلی جلوتر از خود چشم دوخته است ندارد.
در این بین مهماندارها براستی چه مایه آسایش اند. فرشته گان زیبای که با خود یک لبخند تصنعی برایت به ارمغان می آورند. الهه های که لبخند هایشان را به حقوق ماهیانه میفروشند. اینها نیز اما مانند همه گوی خوابیده باشند صدای من را نمیشنوند.
قبل از پرواز راه خروج را نشانمان دادند اما حال که گمش کرده ام فکر میکنم اگر راه را به یاد داشتم میتوانستم در میان ابرها چه چیز را پیدا جز همین دریای سیاهی که در حال غرق کردن من است؟

پشت پنجره کوچک خود، چون خلبانی که به دامان کوه فرود آید. عرش آسمانی ام را با همین قلم، مسقوط میگردانم و تنها آن بچه گوی دانسته باشد و اشک های همیشه باریده ی چشمانم را دیده باشد به چشمان خالی از کاسه ام نگاه میکرد به جمجمه همیشه خندان مرده ام.

به من، به یک هیچی که در حال سقوط یک هواپیما است و کار دیگری برای بیدار کردن مسافران از دستش بر نمیاید

و خلبان در اینجا چیست؟ جز یک کاراکتر در دستان من که به مریدم درآمده باشد او نیز به خواب رفته تا در این صعود دوباره، هیچ کس بار دیگر درد نکشد.

99.9.27


به مانند سگ ها

برای توله سگانی که در قفسی به نام پادگان به دنیا می آیند؛ جهان کوچک تری از درب دژبانی تا برجک های نگهابانی وجود دارد و آن قلمروهای بی مرزی است که حدود آن را پارس سگان دیگر به آنان نشان میدهند.
برای توله سگی که بجز چند صد متری خود دنیای دیگری را ندیده است؛ جهان همه آن چیزی است که می بند.
چیزهای که ما نیز با اندکی تفاوت در اشکال گوناگون بناها یا تعدد چیزهای که آن را انسان مینامیم؛ میبینیم.
آنان درست در بند چیزی هستند که خود نیز آن را دست آویز منع سگان دیگر به قلمروهای بی ارزش خود داشته اند. سرزمین های بی ارزش و بی حاصلی که جز اندی زباله برای سیر نگه داشتن شکم تا به صبح فردا و گرفتن تکه گوشت یا نانی دیگر از دست سربازانی که برایشان روی زمین می اندازند نیست!
و این چندرقاز همه چیزی میشود که به همین موجودات چهارپا جانی بخشیده است که به شدت آن را هم دوست دارد!

و این گونه می شود که سگان بسیاری تا به هنگام افول خورشیدهایشان در بند پارس سگان دیگر هیچگاه حاضر به ترک موطن خود نمی شوند و این مهم کافی است تا زادگاهشان را به مدفنگاهشان مبدل سازد تصمیمی که بهای آن گرسنگی به جزای ترس از عبور از مرزها به سبب جاهلیت خود و سگان دیگر است.

و البته در این بین تابوشکنی میتواند گاهی اوقات به خون خواهی های بسیار کشیده شود؛ که حاصلش چیزی جز پارس کردن های بی امان آنان در شب های سرد زمستان برای سربازان نیست.

جهان گاهی وقت ها بسیار کوچک تر از چیزی میتواند باشد که تجسم می کنیم؛ همانگونه که بسیار بزرگ تر از تمام تخیلات ما می تواند باشد.


دانلود آهنگ For All Seasons & The Storm از Yanni


ادامه مطلب »

خاک پوش

جهان تاریک را که ترک گفتم؛ به امید خورشید بود. که چه فهمیدم خود آفریننده سیاهی است.

در یک دستم تفنگ بود و در دست دیگر پلاک های خونی که صاحبانشان را نمیشناختم اما روی دوشم سنگینی شان را همیشه کول میکردم.
من یک انسان از دیار خاکم. از دیار بلندی های بی کرانی که هستی ام مدیون چشمه سارانی است که در نهایت خونم را چون یک هیولا میمکند و چشمانم گرچه هیچ گاه در کاسه های خود نبودند اما فراتر از خورشید به جستوجوی رفیق های مرده ام زمین را میکاود. نوای لالای های شبانه کودکی ام صدای گوش خراش سقوط ستاره ها بود و نوازش هایم قطره چکان های مرده ای بود که از خون خود بر روی صورتم هر بار باریدن میگرفتند و گرچه در اطرافم کسی جز یک من و دیگری خیانت کار نیست. اما هیچ گاه بعد از قتل، تمام نشدم و چون بازی ای بیرحم هر بار خاکی پوشان دیگری که کولیجه هایشان خاک بود. سر بر زمین میبرند و باز پشت سر آن دیگری به دنبال خون خواهی یا می کشد یا کشته می شد.

اینجا عشق تفنگی است که به دستانم مهر شده اند و هوس لیوان آبی است که هر بار با دست مینوشم.

ساکو شجاعی
٩٩.٨.٢


بادبادک

سوار بر تخت خواب سفید پوش کلک مانندم بر روی اقیانوس بی کران هستی رها از هر راهی به سوی باد میروم.

هر روزم را با نوای باد و لمس خورشید و شب را زیر سایه تاریک آن، در این همه انزوای زیبا به سر میبرم.
در این بین جلوه ای ویژه از رقص ستاره گانی که هر شب به بزم و رزم مشغول اند سرگرمم خواهند کرد.
در این آبادی که همش به وسعت یک من است. بروی این آب های پر از شکارچی در هم آغوشی با خود هوس را هر بار سر میبرم و عشق را به دار می اندازم و هر چه هست را هر روز به فراموشی خواهم سپرد و شب هنگام در خواب بعد از دیدن عشق بازی ستاره ها دوباره به یاد خواهم آورد.
این همه جهان بزرگی است که در آنم و از درکش نیز عاجز.

ساکو شجاعی
٩٩.٨.٢


سقوط یک سایه

در این سرآغاز طولانی برای اتمام همه راهی را که فکر می کردم درست آمده ام تن به خاک خواهم داد

رنگ واقعی عشق و زندگی؛ بازگشت به چرخه بی پایان و عجیب هستی.

...

 


ادامه مطلب »

عشق

از وقتی نشستم و از عشق حرف زدم. شعر گفتم و داستان سرودم. از همان موقع که به بهانه تو در من جنگلی از عشق پدیدار گشت و آب به آبشارها پیوست و قطرات به دریا پیوستند و شن در طلب رقص بر پیکر تو در من شروع به لولیدن کرد.
دانستم متهم ردیف اول جنایت بسیاری ام. شریک در به قتل رساندنت، آواره و انفال های زیادی که با من انجام پذیرفت.
قاصب قصاب خانه ای هستم که قصابش را نمیشناسم و با این حال به کشتارت هروز با خنجری به بزرگی تاریخ با دستانی خونی و پیش بند چرمی از جنس کفن های که پاره کردم مشغولم.
خود نداسته با هر بوسه که در افکارم بر لبانت زدم و یا تمام آغوشی های که در انزوایم با تو تجسم کردم خنجری بر کودکی خردسال فرود آوردم.
موسی ای بودم که در پی عشقم به خضر، بچه های زیادی را کشت و مردمان بسیاری را برای اجابت تو؛ در کشتی های که فاتحشان بودم غرقاند.
من شریک جرم سکوتم؛ بزرگ ترین گناه و تنها علت معلول، برای چرای خونین بودن تنها لباسی که همیشه به تن دارم.

ساکو شجاعی
99.5.26


گداهای خیر

اما در کجای این اذهان در بند عقده های جنسی و دل های حریص می شود؛ نهالی از آنچه بر گذشته گان دیروز رخ داده است را به جهت جلوگیری از معلول علیت های یک ملت که دست به خون بسیاری آلوده کرده است کاشت؟

...


ادامه مطلب »

چراغ های سوخته

غرق صدای هستم که تا حالا نشنیده ام
اما در اوج تاریکی دامنه های دور دست
با دیدن هر چراغ
خاموشیشان را میشنوم
زندگی های را که دیگر خدا هم به یاد ندارد
از جلوی دیدگانم میگذرد

کسی سراغی از چراغ های سوخته دیروز نمیگیرد
در حالی من حاصل همانی هستم که دیگر نیست
و این با لمس هر سنگ
دیدن گیاهی یا چشیدن صدای باد و لمس آب
به اغوش گذشته میبرتم تا به جهان مستقبلی که نمیشناسم کوچم دهند
فریاد های بیشمار
اشک و زجه های خفه شده
و جمجمه های که همیشه لبخند میزنند

صدای این روزهای من حتی در واپسین ساعات روز نیز سکوتی است
غرق در همه ای بی پایان زندگی
99.3.3


در آغوش آفتاب

زیر سایە باران و خیس از صدای شرشر آن روی سقف فلزی اتاق، در آغوش تختی کهنە و در میان گوری از لحاف، بە یاد شب های هستم کە بی تو چگونە گذشت؟
و گرچە بە یاد ندارم اما روی آنان است کە در آغوش آفتاب ابر گرفته شب آرام و بی رحمانه، درانتهای این شب تار بە ظاهر مسکوت مهمان غوغای تولد پس از توام.
چون جلق و ولق چوبی خیس در میان خاکستری گر گرفته یا قطره کوچکی از باران بە هنگام فرود روی گیسوانت...
99.1.11


حقیقت سرکوب شده

حقانیت حقایق حق حقه بازان در اصل حقیت است و جمله ایست کوتاه از حقانیت آنچه هستیم. حقیتی سرکوب شده ک به زیر ردای شوم شرم پنهان شده. وگرنه گرگ ها که خوب و بد ندارند.  آنان به زیر چتر لباسی رفته اند که بی آن در زمستان دوام نمی آورند چون خورشیدی ک بی نور به آغوش شبی میرود ک خود آفریده است یا منی ک بدون پوششی از تو، به تنهایم می بازم. انزوای حاصل میلاد عشق من تو. چون آفرینش جهان آزادی که جعبه کبریت یا لیوان کوچک کودک خردسال برای مورچه ها سلول میشود


طعم شیرین خاک

چون ماهی از آن آب، از آن زمینیم. تلی خاک و دیگر هیچ. ذره ایم بس بی انتها کوچک در جهانی به وسعت تمام آسمان. اما هرآنچه ناچیز به همان میزان عجیب. ما دستی هستیم. سنگی یا کمی مواد جامد که حال توان چشیدن خود را دارد. زبانی کوچک از تنی بزرگ برای دانستن طعم خود و دیگری. و جهان چه مغرورانه سرمست از طعم هوس عاشقانه خود است و من نیز در پی چشیدن بیابان زمینی ک مهمان تن توست روزهای فراغم را تا رسیدن به تو میشمارم.
رسیدن به خودم همانچه ک در تو از خود دیدم. از زمین و آسمان به ظاهر آرام وحشی. سفری برای رسیدن به مبدای که شروع کرده بودم و جای که روزی در آن تمام میشوم تا بلکه دیگری آغاز شود و زمین باز طعم شیرین سکس و خون خود را بچشد.


بغچه پیچان تاریخ

صدای سکوت ظهرگاهان، نوای آرام گذر بی بازگشت لحظه های به ظاهر منجمدی است ک نقوش آن بر در و دیوارهای پیر پادگان ها از صدای سربازان بسیاری که افکارشان را ناشنواتر از صدای زجه بلندگوها دانسته اند نقش بسته است و در آخر نیز تاریخ به تحریر درآورده فاتحان را همین سربازان بغچه پیچ کرده اند.
و اکنون من بر شالوده بجا مانده از آنان به همان مامنی میروم که ماهی سیاه کوچولو آن را به مقصد آزادی به بهای زندگی در جهانی نامعلوم ترک کرده بود و در این کوچ جبر آلود، لبخند و گریه های زیادی چون امید و آرزوهای ماقبل آن، تنها برای کمی آسایشی کاذب و ترسی ابدی از مرگ انفال میشود. مرگی را که این بردگی تنها شاید اگر خود به آغوشم با تیری از سربازان ماهی کوچولو نیاورد به تاخیر خواهد انداخت.


منبر

پای دار منبر، سر گناهکاران معصوم به دار بی گناهی آویخته خواهد شد. که چون آب طلب کرده باشند به کفران نعمت محکوم اند به ارتداد.
و چون پاک کردن کثافت با خوناب؛ گناه را نیز با قتل پاک میکنند. معراج به دست داری که خود نیز با یاری تبری که روزی پیکری از جنگل بوده اما به گیوتنی با پایه های چوبی. سر سپرده. در جلوی چشمان مسکوت دارستان از آسمان با برگ های سبز افول کرده تا به آسمانی با انسان های مرده صعود کند افتاده است.

اما به مانند هرس شاخه ای زنده؛ برای زایش دوباره بر تن درختی که دیگر دست ساز است؛ میمیراند تا برای مرید شدنم به مراد خود راهی جوید.

هرس من برای رسیدن به منی که در نهایت اگر هزاران سال هم طول بکشد. عشق، قاتل ابدی آن خواهد بود.
98.5


مرگ آلت ها

وقتی تنها دفع میشود همه آنچه که از خود در آیینه میبینی و به فراموش سپردن بخش بزرگ تر خود و یا دیدن آن در سرابی دور دست، آرزوی محال و یا والاترین هدف در زندگی؛ مرگی است تدریجی که تولد موجود بی آلت هوس ران نا آرام را در پی خواهد داشت.

وچون نوشیدن آب زمزمی میشود که که اگر قطره قطره خورده شود به تن، خوره عطشش بیشتر می افتد و گر سیلابی هم از آن جاری شود در همان اوج تشنگی غریق آن خواهی شد

گوی من بودن خود دشوارترین چالش در سرزمینی است که همین واژه تهدیدی بزرگی است به جان جیب های بیشمار حریص رویان. و این درست زمانی است که همه چز به زیر لباس ها خواهد افتاد و واقعیت تبدیل به خواب و خیالی واهی می شود. توهماتی که جان بسیاری را میگیرد و در مقابل ظالمان بسیاری رخصت زندگی خواهند یافت و کوه های بسیاری را نیز میدرد و به اشکال همان آلت های مرده در می آورد. و درختان بسیاری هم برای باز تعریف آن زبح میشود و البته در آخر زمین که در نهایت بس نخواهد بود برای رسیدن به همان توهمات به مقصد مریخ ترک خواهد شد.

ساکو شجاعی

99.1.7


سحر

بدنبال سحری سفید
شبهای بسیاری چشم به راه طلوع ماندم
و گرچه هر بار صبحی از راه رسید
اما ابری بود و من نیز با آسمان گریستم
چه شبهای که به امید طلوعی زیبا زمین بایر را شخم زدم
اما چیزی جز لباس های خونین برداشت نکردم
و گرچه زیر باران همیشه ایستاده بودم
اما در خود جهنمی شدم
از کفرهای نکرده ای ک به من روا داشتند

بار سفر که بستم همه خانه ها بسته بود
به راه افتادم
اما راهی هم نبود
خواستم برگردم اما در دریا از تشنگی جان دادم
و در بیابان های سوزان نیز سیراب از خاک شدم
جامه ام لباسی است پاره و کفش هایم
خاکه سنگی است که با سرها شکست

من یک انسانم با گذشته ای بی تاریخ
با وژدانی به خواب رفته
و چشمانی کور که با زبان بی زبانش
تنها فریاد میزند و حاصلش چیزی جز سنگ پراکنی دیگران نخواهد بود
من دستی هستم در اختیار دستبندی که خود به آن تن دادم
پاهایم نشیمنگاه شلاقی است که خود به دست شب دادم
من به دنبال سحر، طلوع روز خود را غروبی غمناک کردم
برای رسیدن به آزدی تن به اسارت دادم
برای نان جان دادم
و برای جان هم خاک دادم
و برای خاک نیز به زیر زمین با چشمانی همیشه تر باختم
و آرزویت را کردم
گرچه دهانم از فریاد و شکوه هیچ وقت باز نماند
اما از عشق به تو دور گشتم
و در پی اندی حقارت بیشتر دوباره زبان باز کردم

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من
شکوهی را که خود پاره کرده و سوزاندم
من تو بودم و تو غرور من
گرچه بیش از تاریکی از خورشید تنت هراس داشتم
من تو بودم و تو فردای من
اما امروز را به فرار از تنت سپری کردم
تو من بودی
منی که زیر تو دفن بود
و گرچه تو نیز حقیقت امروز و تصور فردای من بودی
اما به زیر آب غرق کردمت
تیر خلاص بر پیشانیت زدم
به دست دار سپردمت
به دریا انداختمت
به آتش کشاندمت
به رگبار بستمت
و در آخر گرچه میرا نبودی اما قاتلت شدم
تا بلکه فراموش شوی

اما جز یک من
کس دیگری دفن نشد
خار نشد
پاره و به آتش کشیده نشد

وگرنه لباس های را که پیدا کردم
چیزی جز دانه های کوچکی بود که خود کاشتم؟
مگر طلوع ابری آسمانت
به سبب منی نبود که چشمهایم را برای ندیدنت بسته بود؟

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من و مردمی که برای رسیدنت
همیشه جنگیدند
فرار کردند
کشته شدند
جاش شدند
و یا فراموشت کردند.
و باز دوباره جنگیدند

ساکو شجاعی
99/2/26

 


ارابه خدایان

تازیانه های هوس برروی بدن های مهرموم شده بدست جلادان عقل و رای، ارابه ی دیکتاتور ها را میراند و چهار نعل به مامنی میرود که برای آنان چیزی جز درد تن و تاریکی قبری خاموش نیست.
اسارت ذهن در رویای این برهنگی زیبا، حال با مخدوش ساختن یا محدود کرد آن و یا لبزیر و غرق ساختن هوش در آن، زیباترین و در همان حال بی رحمانه ترین بردگی هاست. و خدا چه بی باک از سکوت ابدی خود، مینگرد به بشر که چگونه میتازد از هوسی سرگوب شده به نام عشقی لجن آلود.
و میبیند کودتای مخلوق بر خالقش در نهایت مقصد ارابه های که سر از اعماق دره ها در خواهند آورد.
و گرچه پیدا نمیکند ابلیس این جن دیوانه زنده به گور شده به زیر چرخ های ارابه داران اما تقصیر ها را گردن او می اندازد.
و در چنین توهم زیبایی تا به ابد من در حسرت تو اما استغفرالله گویان و تو در پی من با چادری سفید خواهی دوی و خواهم دوید مقصدی که با گام هایمان از آن دورتر میشویم و یا چون دوئلی سقیف هردو به دست هم کشته خواهیم شد.
و البته چون هنوز نمیدانم با چه و چطور باید سفر کرد و با کدام گوش بدید و با کدامین چشم شنید محکوم به حمل بی خود آلتی از برای هیچ و شایدم چیزکی کوچک از همه آنچه که برای ما است شویم


عشق بازی کولیجه ها

برای تو
یعنی در حضورت
این بار
منی می آید که نمیشناسم
ولی تو او را دوست داری
پس تنها برای اندی حس تملک به چیزی که به تسخیر درآوردنی نیست
همان خواهم شد
بهر شاید کمی خوشبختی

زائری خواهم شد
که بجای تنی عریان با لباسی گران
به دیدارت خواهد آمد
بجای سری تراشیده
با کلاه گیس و عینک و اتکلن می آید
زبان و کلماتم همانی نخواهی دید که هستند
جملاتی خواهند بود بیگانه از من
و چون سربازانی که در جنگ آرایش میگیرند
من نیز برایت آرایش میشوم
تا زیر این چتر بزرگ دیگری
در برابرت حاضر باشم

اینجا تو ای زیبای من
تن های لخت را
آغوش ها نمیدزدند
اینجا بدن های عریان را باد میبرد و باران میشورد
خورشید میسوزاند و خاک میبلعد
اینجا سرزمینی است
بس دور افتاده در کنج دنیای خاموش
حقایق تن ها، زشت و حقایق لباس ها
دست آویزی برای فریب اند
در اینجا
راستی ها هدف های پلیدی هستند
برای نیرنگ به دیگری
حقایقی که هیچ گاه با دروغ کامل بدست نمی آید
و چیزهای ناتمام همیشه آزار دهنده خواهند بود

تو ای بانو
به درگاهت این بار
برای نماز شکر یا کفر
و طواف آن تن ظریف یا لعن آن
با جسمی برهنه نخواهم آمد
با لباسانی اینبار خواهی دید من را
که بی آن چون ملانصرالدین، ارزش به تعارف طعام هم ندارم
و تنها افسوس که با این رداها
هیچ گاه تنت را در آغوش نمیگیرم
و آنچه تنها به آغوش کشیده خواهد شد لباس هایند
رابطه ای داغ با بوی پارچه های دست دوز با مارک های گران

گرچه هیچ گاه نمیشود به تن دریا لباسی پوشاند
اما دیگر ماهی ها برای شنا به دریا نمی روند
آنان به دامان دریا برای پناه بردن به کولیجه ها می روند
تا در این جهان بلاشوب
هر کدام تابلوهای بزرگ نئون داری شوند
برای جلب توجه به چیزی که همه مغازه ها دارند

ساکو شجاعی

99/1/17


مراسم تدفین

چون خالق داستانی کوچک باشم هم قاتل و هم مقتول منم که حالا بر بالای این قصه میگیریم. نمی دانم به جشن مراسم قتلانگاهی آمده ام که من با قلم و کاغذهایم به سر انجام رسانده ام یا خاک سپاری دوستی حقیقی؟

...


ادامه مطلب »

دریا

دریای از غم بودم
از هیجانات خفه شده
از آرزوهای برباد رفته
از میل به آزادی به اسارت کشیده شده
از میل به دوس داشتن
دست نوشته هایم را دیدی اما من را نه
تن لختم، زیر همین کلمات گم بود
و هرچند همیشه یک بازنده بودم
باختم و گریه کردم و داد زدم
اما از خیلی ها متفاوت تر بودم
چون اگر باختم، به خود باختم. به رویاهایم
به آرزوهایم بخاطر ترس از چشمانت باختم
فقط عاشق بودم
چون دریای تاریکی که به نور نیاز داشت
دوستت داشتم
رفتن، قهر و این ترس تو
هر بار چون مشت کوچکی بود
روی سطح آرامم که در آغوشت به خواب رفته بود
من دریای شدم که برای تو رام شد
چون اقیانوسی که رام کشتی باشد
در من و بر من، سوار بودی
اما ندیدی همه کلماتم چگونه به دورت شنا میکردند
اگر عصبی شدم
اگر رفتم
اگر تیره شدم
تار شدم
ابری شدم و گریستم
به سبب مسافر کوچکم بود
که از من
و دریای بیکرانم
به آسمان نگاه می کرد
و عاشق آبی آسمانی شد که وجود نداشت
عاشق خورشیدی که به آن نمی رسید
حال آن که روی من سوار بود
و این پایان همیشه تلخ داستان من و آسمان بود
رها کردن دریا به بهانه سیاهی شب
برای دست زدن به آبی آسمانی که وجود نداشت
و خورشیدی که دور از زمین
با سیاهی شب در هم آغوشی ابدی
به اسارت برای آفرینش سایه ها در آمده بود

ساکو شجاعی

98.12.15


محکوم

نه حکم و نه چرای صدور چنین حکمی، به اندازه عدم درک مردمان جهان کوچکش، آزار دهنده نبود. با این توصیف روبه موتی مقرر در چهار دیواری تاریک و مبحوس در اتاقی به پهنای یک تخت، برای خواب و سطلی برای شاش، ثانیه ها را هر صد سال یک بار در ذهنش به امید ندیدن اولین پگاه صبح می شمورد.

...


ادامه مطلب »

به دنبال مورچه ها

بگذار با لمس کوه ها، از خشمی برایت بگویم: که چون دیوی باشد در قلوب ادمی، با هر زخم، سر باز زده و فریادش خواهد بود ندای خون خواهی نافرجام.

بگذار از اشکی بگویم: قطره ای از دریای خشک، از ابرهای بی آبی که چون بر قلب خجر وارد آید از چشم سرازیر میشود و غسل میدهد همه آنچه را که نباید دید.
مهلت بده تا از زبانی حرف بزنم که چون به کار آید؛ خواهد برید هر آنچه را که سلاح ها نتوانند بکشند و دستهای مشت کرده ای که آخرشان طناب یا دست بندی پلاستیکی است.
پر از جوشم پر از خروشم پر از درد و اه و ناله ام
خشمگینم به مانند ابری که میگرید و زمینی که دهن باز میکند
پر از حسرتم از غم پرم از درد لبریزم
و زیر این اجساد زنده به گور شده، در تقلای جرعه ای نفس ام
دست و پا میزنم تا بلکه از این باتلاق خون انفال رستگار شوم، اگر البته اشک دخترکی که پایش زیر شکم مادرش گیر کرده است؛ امانم دهد.
با هراس میدوم از تیرهای بی امان سربازان، اگر طنابی که بستند به پایم، مجالم دهد.
از برق شمشیرها هراس دارم و سپر می افکندم بر جانم اگر خمپاره ها برا اندی متوقف شوند.
در پی بهشت شنا کردم اما گوی دریا عاشقم باشد به سرعت در گلویم جهید و ایلان شدم. تیمور بودم اهالی قارن شدم از شنگال فرار کردم اهل سرزمین شهر ویران شدم از سرکانی تا عفرین هفت بار بدنبال آب دویدم و سر از کوبانی خونین درآوردم اما در گورهای دسته جمعی داعش آرامیدم 
خانه ام قبرستانی است بس بی انتها و آسمانم نوای بلندگوهای است که به هوای فریب گوش هایم گردنم را لیس میزنند
و اکنون همین جا
در آغوش تو ای ردای من، کفن سه رنگ خون و خاک و آسمان با دستانی مینویسم که دیگر انگشتی به آن ندارم و ناخن هایم را نیز خیلی قبل تر از دست دادم
چون زمین کم بود بدنم را جای آن شخم زدند
چون دیگر جامه ای نبود پشت من را اتو کشیدند
چون بیابانی نبود زیر دوش آب غرق شدم
و در نهایت شدم ابزار ارضای عقده های کودکی زندان بان
من یک زن بودم در کالبد مردی خروشناک
و مردی بودم در کالبد زنی زیبا
صدای ملتی شدم بی نوا
و در نهایت زیر این ردای مقدس سانسور
چون دیوی که به زنجیر بسته شده باشد.
به جای زندان بان، مورچه ها را لگد میکنم.

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز